نظریه رواندرمانی گشتالت(پرز)
تاریخچۀ تحول فکر پرز
آنچه که بنام گشتالت درمانی معروف شده است، چیزتازه ای نیست، بلکه سازماندهی جدیدی است از افکاری که ازقدیم الایام درزمینه های مختلف وجودداشته است.گرچه ریشۀ پاره ای از مفاهیم مکتب پرز را می توان در نوشته های مذهبی و مکاتب فلسفی قدیمی یافت، ولی به طور خاص می توان توافق و همخوانی پاره ای از مفاهیم او را با چند حورۀ فکری جدیدتر مشاهده کرد.به نظرمی رسدکه پرلز در تدوین نظریات خود از سه حوزه فکری خاص و مستقل تأثیر پذیرفته است که عبارتند از: روانکاوی ، به خصوص دیدگاه ویلهم رایش، مکتب اصالت وجود و پدیده شناسی اروپایی، و روانشناسی گشتالت.
پرز پس ار اتمام تحصیلات طبی خود مجذوب روانکاوی شد و دورۀ تربیت و آموزش روانکاوی را طی کرد .پرز آنچه را که از اصول روانکاوی مفید می دانسته است در نظریات خود به همان صورت و یا به صورت تعدیل شده ای به کار بسته است. برای مثال، پرز مفاهیمی مثل فراخود، سرکوبی، درون فکنی و برون فکنی را به کار بسته است و یا به نوعی آنها را تعدیل کرده است. پرز مفهوم ناخوآگاهی فروید را به منزله جنبه هایی از رفتار توصیف کرده است که در دسترس فرد نیستند و به جای آنکه واقعی باشند، بالقوه هستند. همین طور مفهوم پیش آگاهی فروید را به منزلۀ زمینه دانسته است که این اساس صورت بندی گشتالتی است.
فروید معتقد بود که فکر کردن کاری آزمایشی است، حال آنکه به نظر پرز فکر کردن بازگو کردن است. در نظر او فکر کردن بازگو کردن نقش اجتماعی فرد به صورت تصورات است.برخلاف روانکاوی، گشتالت درمانی بر زمان حال و موقعیت موجود و آگاهی از تجربه و رفتارهای متفاوت تأکید می کند(فگن،1970).پرز به دلیل شک کردن به لیبیدوی فروید سرانجام از جامعۀ روانکاوان طرد شد و این طرد آغازی برای تدوین نظریۀ جدید او بود.
تاکید
پرز بر ادراک و کلی نگری و چگونگی واکنش فرد در مقابل پدیده ها، تأثیری است که پرز
از مکاتب اصالت وجود، پدیده شناسی و روان شناسی گشتالت گرفته است.درمکتب اصالت
وجود، برتجارب زمان حال فرد، درروانشناسی گشتالت بر ادراک وکلی نگری و در
پدیدارشناسی بر ادراک فرد از واقعیت تأکیدمی شود. درحالی که درگشتالت درمانی ضمن
توجه به اهمیت تجربه، ادراک فرد از هستی خود در زمان حال بر ارگانیزم به عنوان یک
کل، همچنین چگونگی ارتباط ارگانیزم با محیط و چگونگی کسب تجربه از جانب فرد تأکید
می شود (به عبارت دیگرتأکید پرلز بر ادراک و کل نگری و چگونگی واکنش فرد در مقابل
پدیدها تأثیری است که پرلز ازمکاتب اصالت وجود، پدیدارشناسی و روانشناسی گشتالت گرفته
است. در روانشناسی اصالت وجود تأکید برآن است که فرد در زمان حال چه تجربه ای
دارد، در حالی که درگشتالت درمانی ضمن پذیرش اهمیت تجربه تأکید برآن است که فرد در
زمان حال هستی اش را چگونه درک می کند. تأکید بر ارگانیزم به مثابه یک کل و همین
طور تأکید بر ارتباط ارگانیزم با محیط و فرایند تجربه فرد از مفاهیم اساسی تفکر
گشتالتی و مکتب اصالت وجوداست.
روانشناسی گشتالت که به منزله نظریه ای در زمینه
ادراک بوجودآمد، برروابط متقابل میان شکل شیء و زمینه آن و فرآیندهای ادراکی تأکید
داشت و واکنشی بود نسبت به شیوه ای اجزا نگرانه که سعی می کردند ادراک و فرایندهای
ذهنی را از
راه تجزیه آنها به اجزا و یا به محتویات ذهنی مطالعه کنند. از آغازگران نهضت
روانشناسی گشتالت می توان از ورتایمر،کافکا وکهلر نام برد.
گشتالت
درمانی بر افکار و احساسات و برداشت فرد از دنیا در زمان حال تمرکز دارد و به
گذشته فرد توجهی ندارد. در این روش بیش از این که به گفتگوهای انتزاعی در مورد
وقایع و موقعیتهای مختلف توجه شود بر ایجاد زمینه برای تجربة مستقیم تأکید می شود.
در گشتالت درمانی درمانگر به مراجع کمک می کند که رفتارهای اجتنابی را به سطح
آگاهی بیاورد تا بدین وسیله حالت تعادل در فرد ایجاد شود، زیرا هنگامی که فرد از
امیال، تحریکات و عواطف ناخواسته خود مطلع شود، می تواند با محیط تعادل مناسب تری
داشته باشد.
توجه به زمان و مکان موجود (حال) و ایجاد حداکثر
آگاهی، اساس گشتالت درمانی است. فرد پس ازکسب آگاهی قادرخواهد بود به کمک اصول
گشتالت رابطة بین مشکل و زمینه را وسعت بخشد و موقعیتهای ناتمام را تشخیص داده و
درصدد اصلاح آن برآید. منظور از موقعیتهای ناتمام نیازهای ارضانشده ای است که
معمولا فشار روانی زیادی بر فرد وارد می کنند و رفتار او را تحت تأثیر قرارمی
دهند(کری،1996).
مفاهیم بنیادی نظریۀ پرز
الف) نظریه شخصیت
کمپلر(کریسنی،1973) تکامل شخصیت را به سه مرحلۀ اجتماعی ، روانی-جسمانی و روحی تقسیم کرده است. این سه مرحله به دنبال هم و در امتداد یک خط قرار می گیرند و فقط برای سهولت کار چنین تقسیم بندی صورت گرفته است. تمام این مراحل در لحظۀ تولد به شکل عوامل بالقوه در فرد موجود هستند. همچنین این سه مرحله همانند سه جعبه اند که در داخل یکدیگر می توانند جای گیرند. مرحلۀ اجتماعی به راحتی در درون مرحلۀ روانی-جسمانی قرار می گیرد و مرحلۀ روانی-جسمانی به راحتی در درون مرحلۀ به راحتی در درون مرحلۀ روحی جای می گیرد. اینها مراحل رشد شخصیت هستند. مثلا اگر رشد مرحلۀ روانی- جسمانی به خوبی انجام پذیرد، فرد در تظاهرات رفتاری خود، عامل اجتماعی را نیز دارا خواهد بود. انسان زندگیش را در درجات متعددی از این سه مرحله سپری می کند.
این سه مرحله ابعاد بالقوۀ آگاهی را ارائه می دهند. مرحلهی اجتماعی، که به فاصلهی بسیار کمی پس از تولد آغاز میشود، به وسیله آگاهی و توجه به دیگران خصوصا به والدین، مشخص میشود. البته جنبه جسمانی نیز در این مرحله وجود دارد ولی بدون آگاهی و شعور انجام میپذیرد. در خلال مدت زمانی که تعامل با دیگران ضرورت مییابد و مرحلهی اجتماعی نامیده میشود، کودک به ارتباط با دیگران اقدام میکند. سطح اول بدان دلیل مرحلهی اجتماعی نامیده میشود که در آن به ارتباط با دیگران شدیدا احساس نیاز میشود. در این مرحله، دیگران باید به منزله منبع و مرجع مورد استفاده قرار گیرند.
مرحلهی بعدی، یعنی مرحلهی جسمانی – روانی، به وسیله آگاهی فرد از خصوصیات شخصی خودش مشخص میشود. در این مرحله، کودک به عوامل جهان خارج با معیارهای گستردهتر روانی پاسخ میدهد و این پاسخ با آگاهی و وجه تمایز بیشتری همراه است. در خلال این مرحله است که اکثریت مردم اوقات زیادی از زندگیشان را به مفهومسازی و ایجاد ارتباط با عوامل مادی و مکانیکی سپری میکنند.
در آخرین مرحلهی آگاهی، انسان از وجود مادیش فراتر رفته، هستی خویش را به طریق دیگری تجربه میکند و آگاهیش تغییر مییابد. برای مثال، از حالت احساس حسی به آن چیزی که احساس ماوراء حسی نامیده میشود، تغییر جهت میدهد. مرحله سوم دارای منبع درونی و قائم به ذات است و پس از تشکیل، به صورت ارتباطی با اولوهیت درمیآید.
بر اساس استنباطی که از فعالیت فیزیکی و ذهنی انسان در دست است، می توانیم او را موجودی حساس و دارای درک مستقیم بنامیم. ارتقا از یک مرحله به مرحلۀ بعدی بر اثر توسعه و تکامل شخص در آن مرحله حاصل می شود. این ارتقا بر اثر آگاهی عقلی صرف به وجود نمی آید و نیز صرفا خواست شخص در آن موثر نیست، ولی هر دوی آنها برای تکامل باارزش هستند. ارتقا از یک مرحله به مرحلۀ بعدی زادۀ تکامل کامل هر مرحله، به تجربه در آوردن هر مرحلۀ تکامل به کاملترین وجه ممکن و پیروی از اطلاعات حاصل از این تجربیات است. همین که یک دسته از فرایندها به سرحد کمال نزدیک می شود، سطح بعدی آگاهی آغز می شود.«شدن» ، فرایند«بودن» آن چیزی است که فرد هست، نه فرایند تلاش برای «شدن».
مرحله جسمانی-روانی عرصه ای است که گشتالت درمانی در آن دست به مداخله و عمل می زند، البته معنی این حرف کنار گذاشتن مراحل دیگر نیست، بلکه به این معنی است که مرحلۀ جسمانیحروانی در مرکز اصلی توجه است و تا سرحدی هم از عهدۀ درمانگر ساخته باشد، با آگاهی او از دو مرحلۀ دیگر توام است. گشتالت درمانی به مفهوم سازی انسان و انعکاسهای فیزیولوژیک آن علاقه مند است. مرحلۀ جسمانی-روانی، که با آگاهی فرد از خودش توصیف می شود، بر حسب شخصیت فرد تعبیر می شود و به سه جزء خود، تصویرخود و بودن تقسیم می شود. اینها ساخت سه گانۀ شخصیت را تشکیل می دهند.
ارگانیزم، در خلال بودنش(فعالیتش)، بارها و بارها با محیط تصادم حاصل می کند و تغییر می یابد. در این فرایند فرد دربارۀ تفاوتها، ارتباطها، تناسبها و وجوه تمایزش چیزهایی فرا می گیرد. این فرایند تعامل و یادگیری سازگاری نامیده می شود. اثرات و روابط خاص و ثابت سه جنبل شخصیت، یعنی بودن، خود و تصویر خود، با یکدیگر به چگونگی رشد آنها بستگی دارد.
در نظریهی شخصیت از دیدگاه گشتالتی، گفته میشود که آدمی به دلیل کوشش و تقلای مداوم خود در جهت تعادل حیاتی، انگیخته میشود. اینگونه تلاش و کوشش برای ایجاد تعادل حیاتی، دارای اساس و پایه غریزی است و معنی آن این است که این تعادل و توازن در نتیجهی نواخت طبیعی و خودگردان موجود زنده یا جاندار – در بین حالتهای تعادل و عدم تعادل یا توازن – به جریان افتد. اصل تعادل حیاتی، موجب پیدایی ساخت ادراکهای فرد و به نظم درآوردن این ادراکها میگردد. این ادراکها نیز به نوبه خود به صورت تجربهی اصلی ادراک شکل در مقابل یک زمینه، سازمان داده میشوند. وقتی شخص یک نیاز مثل گرسنگی یا تشنگی را احساس میکند، گفته میشود که جاندار در حالت عدم موازنه قرار گرفته است. ضمنا همگامی تعادل و توازن مجدد برقرار میشود که شخص بتواند چیزی را از محیط جذب کرده و نیاز خود را برآورده سازد. پس از آنکه جاندار در حالت موازنه یا تعادل قرار گرفت، پیشنما برای ظهور یک شکل در آگاهی او، صاف و روشن و به عبارت دیگر، آماده خواهد شد. بدین ترتیب، شخص در حالت نسبتا ثابت جریانی قرار میگیرد که طی آن، یک شکل در زمینه ظاهر میشود، راهی نیز برای ارضای نیاز انتخاب میگردد، شکل از زمینه دور میشود و مجددا یک شکل در زمینه ظاهر میشود. برای توصیف نظریهی گشتالت در زمینه شخصیت، باید هم با اصل تعادل حیاتی و هم با اصل کلنگری آشنا باشیم. در توضیح اصل کلنگری باید گفت: در این اصل، دو نوع رابطه تعریف میشود. در اولین رابطه که اصطلاحا به آن ماهیت کلنگر آدمی گفته میشود، این اعتقاد وجود دارد که بدن و روح آدمی، نوعی ذات وابسته به هم و غیرقابل تفکیک را تشکیل میدهند. معنی این جمله آن است که آدمی موجودی اصطلاحا یکیشده و کل است و شامل کلیت روانی و جسمانی میباشد.
دومین رابطه، اصل کلنگر است که انسان و محیط او، تشکیل نوعی وحدت ارگانیسمی – محیطی را می دهند؛ یعنی آدمی و محیط او به هم بسته میباشند.
ب) ماهیت انسان
پرز(1969) معتقد است هر موجودی زنده ایی که اعضا و جوارحی و سازمانی دارد و در درون خودش از خود-نظمی برخوردار است، ارگانیزم نامیده می شود. یک ارگانیزم از محیط خودش مستقل نیست، و به محیطی احتیاج دارد که با آن تعامل و میادله بپردازد. ارگانیزم همیشه به صورت کل یک کل عمل می کند. ارگانیزم مجموعه ای از اجزا نیست، بلکه یک نوع هماهنگی است. به اعتقاد پرز، انسان به منزلۀ یک ارگانیزم و یک کل است که نیاز شدیدی به محیط و تعامل با آن دارد. انسان در تعامل با محیط به صورت یک کل عمل می کند و جسم، ذهن و روح او جدا از هم نیستند. انسان کلا یک موجود احساس کننده، تفکر کننده و عامل است. روانشناسان گشتالتی به ذاتی بودن نیاز انسان به سازمان و وحدت تجربۀ ادراکی معتقدند.بدین معنی که انشان تجربۀ خود را در جهت تمامیت و و حدت سوق می دهد. انسان تمایل دارد که در جهت چیزهای کل و یا هیئتهای خوب حرکت کند تا از تنشهای خود بکاهد و کلیت خود را به ظهور برساند. بنابراین، تمایل اساسی هر ارگانیزمی تلاش برای نیل به تعادل است و حصول تعادل معادل سلامت روانی انسان است که نظم خودبه خودی ارگانیزمی را به وجود می آورد. تمایل اساسی هر ارگانیزمی، و از آن جمله انسان، تلاش برای کسب تعادل است؛ تعادلی که هرگز به طور ثابت و دایمی حاصل نمی شود. هدف تلاش برای کسب تعادل، یا موازنه، کاهش تنشهاست که این برای ارگانیزم لذت بخش است.همین فرایند حفظ تعادل است که نظم خودبه خودی ارگانیزم رابه وجود می آورد. در راه کسب تعادل، هرانسانی، و یا هر ارگانیزمی زندۀ دیگری ، فقط یک هدف تحقق نیافته دارد و آن، تحقق بخشیدن به خویش است، آن طور که هست.
ارگانیزم یک ادراک کننده و سازمان دهندۀ فعال است که بر طبق نیاز و علاقۀ خودش اجزای جهان مطلق را انتخاب می کند و دنیای ذهنی خودش را از دنیای عینی به وجود می آورد. چون ارگانیزم موجودی خودکفا نیست، پیوسته با محیطش در تعامل است تا به نیازها و علایق خود جامۀ عمل بپوشاند. انسان چون نمی تواند تمام محیطش را در یک آن درک کند، از این رو، جنبه هایی از آن را بر حسب نیاز و علاقه تعیین و سپس ادراک می کند و بعد به قسمتهای دیگر آن می پردازد. نیازها و علایق انسان، محیط او را به صورت شکل و زمینه در می آورند و در معرض ادراکهای او قرار می دهند. واقعیتی که برای فرد مطرح است و اهمیت دارد، واقعیت علایق است؛ یعنی واقعیت درونی او و نا واقعیتهای بیرونی. بنابراین، واقعیت با تغییر علایق و نیازهای ارگانیزم تغییر می کند. نیاز و علایقند که محیط را به صورت شکل و زمینه سازمان می دهند. از نظر رفتار فرد، نیاز شکل و هیئت است که رفتار را در ارتباط با محیط سازمان می دهد. در هر لحظه ، نیاز مسلط، رفتار فرد را در ارتباط با محیط سازمان می دهد و به محض رفع آن نیاز، نیاز دیگری جایش را می گیرد و سازماندهی مجددی آغاز می شود.
از نظر پرز،"خود" یک کارکرد ارگانیزمی است که در ربط دادن اعمالی از کل ارگانیزم با نیازهایش دست به عملی اجرایی و هماهنگ کننده می زند.«خود»، آن اعمالی از کل ارگانیزم را فرا می خواند که برای ارضای فوریترین نیاز او لازم هستند. همین طور، «خود» محیط را بر حسب نیاز ارگانیزم سازمان می دهد.رشد انسان از طریق جذب از محیط به طرق جسمانی و ذهنی رخ می دهد. این یک فرایند ناخوآگاه نیست. بلکه فرایندی است آگاهانه، که به وسیلۀ تماس، احساس کردن، هیجان و انگیزش و صورت بندی گشتالتی صورت می گیرد.
پرز(1970) علاوه بر قبول غریزۀ جنسی، به اهمیت غریزۀ دیگری معتقد است که آن را برای فهم رفتار انسان لازم می داند. او این غریزه را غریزۀ اشتیاق یا گرسنگی می نامد، که به اعتقاد او هدفش حراست نفس است. در صورتی که هدف غریزۀ جنسی بقای نسل است. تهاجم یک نوع انرژی نیست، بلکه نوعی برخورد مقاومت در برابر ارضای نیازهای ارگانیزم است که هدفش غلبه بر مقاومت است. دفاع یک فعالیت غریزی حراست از نفس است.
به عقیدۀ پاین(1974) ، این سخنان که به وسیلۀ پرز بیان شده است، شاید بهترین گفتۀ او در مورد ماهیت انسان باشد:
" من به کار خودم مشغولم و تو کار خودت را انجام بده. من برای آن در این دنیا نیستم که طبق انتظارات تو زندگی کنم. و تو بدان دلیل در این دنیا نیستی که طبق انتظارات من زندگی کنی. تو، تو هستی و من ، منم. و اگر تصادفاً ما یکدیگر را دریابیم، بسیار جالب و خوشایند خواهد بود. اگر چنین نشد، نمی توان کار زیادی در این مورد انجام داد.»
ج)مفهوم اضطراب و بیماری روانی
اضطراب، فاصله و شکاف میان حال و آینده است. انسان بدان دلیل مضطرب میشود که وضعیت موجود را رها کرده و دربارهی آینده و نقشهای احتمالی که ایفا خواهد کرد، به تفکر میپردازد. دلهره و مشغولیت در زمینه فعالیتهای آینده باعث "ترس صحنهای" میشود. ترس صحنهای، از توقع و انتظار فرد از اتفاقات بد و ناگوار در رفتار و نقشهای آیندهی او به وجود میآید. فرد با تشخیص اینکه این اضطراب از چه منبعی حاصل میشود، باید به خود آید و در زمان حال زندگی کند. اگر فرد در زمان حال به سر برد، مضطرب نخواهد شد؛ زیرا هیجان و تحریک به فوریت در فعالیت خودبهخودی او جریان یافته و خلاق و مبدع میشود.
نوروز، توقف و یا رکود رشد است. واکنش فرد رواننژند، به جای آنکه تعامل با محیط و جذب آن باشد، کنترل محیط و ایفای نقشهای معین است. انرژی، به جای آنکه صرف رشد و تکامل شود، مصروف ایفای نقش میشود.
بر طبق این اصل گشتالت که ارگانیزم نمی تواند در هر زمان حواسش را بر بیش از یک چیز متمرکز کند، توجه به ایفای یک نقش از تمرکز بر روی رفتاری که به رشد و تکاما منجر می شود، جلوگیری خواهد کرد.فرد روان نژند گرفتار کشمکش میان نیازهای بیولوژیکی و خواستهای اجتماعی خود است. این خواستها ممکن است بر علیه قوانین بیولوژیکی خود نظمی باشند. انسان تدابیر و وسایلی فراهم می آورد تا خود را از کشمکش برهاند و حفظ کند. مجموعۀ روشهای دفاعی و اجتناب از جمله تدابیر فردی هستند که عمل کل گرا را معیوب می کنند.خودنظمی فرد رواننژند به طریق متعددی سد میشود و نیروهای مشخص نمیتوانند بر تماس ارگانیسمی با محیط تأثیر کاملی داشته باشند. این نوع ممانعتها سه نوع هستند: یکی آنکه در فرد رواننژند تماس ادراکی ضعیفی با دنیای خارج و با خود بدن وجود دارد. دیگر آنکه ابراز آشکار نیازها سد میشود. سوم آنکه سرکوبی، از شکلبندی هیئتهای خوب جلوگیری میکند. فرد روان نژد را می توان به منلۀ شخصی تعریف کرد که نمی تواند چیزهای واضح و روشن را ببیند. اضطراب روان نژندی یک اضطراب اساسی است و علامت مشترک انواع نوروز است. کسی از نظر روانی سالم است که در او آگاهی می تواند بدون سد شدن گسترش یابد. چنین شخصی لحظه به لحظه می تواند نیازهای خودش و امکانات محیطی را به طور کامل و روشنی تجربه کند و طبق اصل سالم گشتالتی عمل کند(فگن،1970؛ پرز،1969).
هدف گشتالت درمانی:
هدف
اصلی گشتالت درمانی رشد آگاهی و مسئولیت پذیری مراجع است. آگاهی عبارت است ازکسب
دانش نسبت به محیط،
یعنی اینکه فرد بیشتر با محیط واقعی خود درتماس و تعامل طبیعی قرارگیرد، شناخت
خودکه آگاهی از همان نیازهای ارضا نشده است که بر رفتار فرد تأثیر می گذارد و
پذیرش و توانایی برقراری ارتباط با محیط و دیگران.
بدون کسب آگاهی مراجع قادر به تغییر شخصیت خود
نخواهد بود. از طریق کسب آگاهی مراجع ظرفیت مواجهه با احساسات و عواطف انکار شدة
خود را پیدا می کند و در می یابد که موجود مستقلی است و نیازی به وابستگی به
دیگران ندارد.گشتالت درمانی به مراجع کمک می کند موانع و سدها را از سر راه (شدن)
فرد بردارد تا فرد از حمایتهای محیطی به حمایتهای شخصی یعنی استعدادهای درونی که
همان بلوغ است، برسد و با کشف زندگی رشدکند و سپس به بلوغ شخصی برسد. در واقع
گشتالت درمانی سعی می کندکه فرد آن چیزی بشودکه هست، زمانی که فرد به بلوغ شخصی
(فردی) دست یافت، می تواند شکافهای موجود در زندگی خود را شناخته و شیوه پر کردن
آنها را بیاموزد و در جهت ایجاد وحدت و یکپارچگی در زندگی خود گام بردارد. بطورکلی
می توان گفت هدف غایی گشتالت درمانی برقراری تعادل مطلوب در ارگانیزم است
(جاکوبس ویونتف).
هدفهای اصلی گشتالت درمانی، توانمندکردن مراجع در جهت نیل به یکپارچه تر شدن، آگاهتر شدن و آزادشدن برای تجربه کردن و در نتیجه به فعل درآوردن توانایی های بالقوه مراجع است و اساس تمام هدفهای گشتالت درمانی کسب آگاهی است.
فرآیندمشاوره ای درمان گشتالتی
به نظر زینکر در فرآیند مشاوره ای گشتالتی انتظار
می رود که:
1. آگاهی
مراجع نسبت به خود افزایش یابد،که این آگاهی از طریق تماس با محیط، احساس نیروهای
متضاد، توجه و تمرکز کردن حواس بر یک موضوع، بالا بردن احساس بدنی، گوش دادن به
توصیفهای کلامی و…
حاصل می شود.
2. مراجع بتدریج مسئولیت تجارب خود را به عهده بگیرد و
دیگران رامسئول تفکرات، احساسات و اعمال خود نداند.
3. مهارتها و ارزشهای مورد نیاز به منظور پاسخگویی به
نیازهای خود را بدون تعدی به حقوق دیگران رشد دهد.
4. نسبت به احساسات خود آگاهی کسب کند.
5. پس از پذیرش مسئولیت اعمال خود پیامدهای آن را نیز
بپذیرد و برای هریک از رفتارهایش اعلام قبول مسئولیت کند.
6. تلاش کندکه به جای حمایتهای بیرونی به حمایتهای
درونی متکی باشد.
7. بتواند از دیگران کمک بخواهد و به دیگران نیز یاری
رساند.
در رویکرد گشتالت درمانی، خودشناسی تنها از طریق
درون نگری حاصل نمی شود بلکه در عمل بدست می آید. توجه به یک موضوع، تشخیص وجوه
تمایز و تشابه موضوع های مختلف، به تجربه درآوردن عواطف، توصیف کلامی، بررسی
رفتارهای نادرست و…،
به رشد
آگاهی می انجامدکه همان آگاهی از خود است.
کل فرآیند روان درمانی مرکب از سه فرآیند جزئی تر
است. یکی خود فرآیند درمان است که همان رابطه مراجع و درمانگر است. دیگری فرآیند
درون بیمار است که بوسیله علامت و نشانه های مرضی نشان داده می شود و سومی فرآیند
درون درمانگر است که به فرآیند مرضی بیمار
پاسخ می دهد. فرآیند درمان یا رابطه مراجع و درمانگر تنها فرآیندی است که نمی
تواند وجود نداشته باشد، بنابراین از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.
به نظر یونتف اگر چه درمانگر در فرآیند مشاوره به
راهنمایی مراجع، ارائه تجربه و مشاهده می پردازد ولی فعالیت اصلی مشاوره بعهدة
مراجع است. یونتف تأکید دارد وظیفة درمانگر ایجاد فضایی مناسب است که شیوه های
جدید «بودن» را به مراجع بشناساند. درمانگر گشتالتی باید توجه زیادی به حرکات بدنی
مراجع داشته باشد، زیرا نشانه های غیرکلامی اطلاعات بسیاری را در زمینة احساسات
مراجع ابراز می دارد. صدا، حرکات، ژستها و سایر نشانه ها بیانگر احساسات واقعی
مراجع هستند. علاوه بر این در مشاورة گشتالتی بر رابطه بین الگوهای زبانی و شخصیت
نیز تأکید بسیارمی شود. الگوهای زبانی مراجع اغلب بیانگر احساسات، تفکرات و
نگرشهای او هستند. در واقع یک مشاور خوب در سخنان بی معنای مراجع دقت نمی کند،
بلکه به شکل ظاهری کلمات مراجع می نگرد.
مشاور در جریان درمان کاملاً فعال است و با قدرت و اعتماد به نفس عمل می کند، ولی ازقدرت به منظور رضای خاطر خویش استفاده نمی کند. بر طبق این اصل اشخاص محتاط، محافظه کار و کسانی که ترجیح می دهند رفتارشان فقط مبتنی بر انعکاس مطلبی باشدکه مراجع اظهار داشته است و همینطور افرادی که به تجربیات خودشان آگاه نیستند، نمی توانند به شیوه گشتالتی انجام وظیفه کنند. در گشتالت درمانی از تشخیص و برچسب زدن استفاده نمی شود زیرا تشخیص فرار از مشارکت در فرآیند فعال ارتباط مشاور و مراجع محسوب می شود.
مشاور
گشتالتی همه آن چیزهایی را که در
شخص جریان دارد دقیقا مورد توجه قرارمی دهد، یعنی هر آنچه را که مراجع فکر می کند،
احساس می کند، انجام می دهد، بخاطرمی آورد و یا با اعضای حسی خود دریافت می کند و
تمام این ها را به منزلة داده های رفتاری در نظر می گیرد تا بتواند به رویدادهای
تجربی بر حسب واژه ای کاربردی اشاره بکند و اصولی را برای تغییر آنها پیشنهادکند.
در گشتالت درمانی مشاور ازواژه «چرا» احتراز می کند. به این دلیل که فقط موجب دلیل
تراشی می شود و به فهم و درک مشکل اصلی نمی انجامد، در صورتی که استفاده از واژه
«چگونه» موجب شناسایی رفتار و تمام وقایع جریان درمان می شود. سئوالاتی از قبیل
«اکنون چگونه نشسته ای؟» و «اکنون چگونه حرف می زنی؟» و «داری با دست راستت چه می
کنی؟» و یا «اکنون صدایت چگونه است؟» به مراجع کمک می کندکه آن چیزی بشودکه هست نه
آنکه چیزی بشودکه نیست ولی آرزو دارد، باشد.
مشاور گشتالتی در صدد ایجاد آرامش خاطر، حس آزادی،
انعطاف پذیری در ارتباط با دیگران، کمک گرفتن از نیروهای درونی برای حل مشکلات و
خلاقیت در مراجع است. فردی که به عنوان مراجع به مشاور مراجعه می کند در صدد
تعالی بخشیدن به ارزشهای
خود است و به بهبود کیفیت ارتباطی خود با دیگران می اندیشد. بدین منظور مراجع باید
رفتارها و اعمالی را که درصدد تغییر
آن است، مشخص کند، سپس با کمک
مشاور به آزمودن تجارب مختلف بپردازد و نسبت به نادرستی رفتار خود آگاهی کسب کند.
در طی فرآیند مشاوره، مراجع باید بتواند توجه خود را از حمایتهای محیطی به سوی
حمایتهای شخصی معطوف دارد و زمینة بلوغ فکری را برای خود مهیا سازد. تعامل با
محیط، آزمایش تجربه و آگاهی، از اصول مهم گشتالت درمانی هستند.
به نظر پرز در برخورد با مراجع باید تلاش کرد تا فهمید که او از چه چیز اجتناب می ورزد. پس باید موقعیتی فراهم کرد که مراجع بتواند احساسات و عواطف خود را تجربه کند و از اجتناب بپرهیزد. مراجع باید به آنچه در زمان حال تجربه می کند و چگونگی وقوع اجتناب در تجارب اینجا و اکنون آگاهی یابد. بنابراین درمانگر باید مراجع را وادار کند که ازحالت تنگنا و معذوریت بگذرد، یعنی کاملا با آن درگیر شود به طوری که بتواند استعدادهای بالقوه اش را رشد و توسعه دهد، این کار از طریق فراهم آوردن موقعیتهایی که مراجع از طریق آن بتواند حالت تنگنا را تجربه کند و سپس از طریق ناکام کردن او انجام می گیرد، یعنی بعد از فراهم آوردن موقعیتها بیمار را ناکام می کنیم تا باسدها و موانع خودش و باشیوه اجتناب خویش رو در رو قرار گیرد.
پولستر سه مرحله را در فرآیند مشاوره مشخص کرده است:
1. مرحله
اکتشاف: مراجع بینش واقع گرایانه و جدید دربارة خود و موقعیت خود کسب می کند.
2. مرحله انطباق: این مرحله مستلزم شناخت مراجع نسبت
به قدرت انتخاب خود است. مراجع رفتارهای جدیدی را در محیط حمایتی نشان می دهد و
سپس این رفتارها را
به تمام
موقعیتهای دیگر گسترش می دهد، در ابتدا
انتخاب
مناسب از جانب مراجع ممکن است ناشیانه صورت گیرد، ولی حمایت مشاور به تدریج
مهارتهای لازم را در انطباق با مسائل و مشکلات در موقعیتهای مختلف کسب می کند. در
فرآیند مشاوره، مشاور در یک سیستم حمایتی، مراجع را به عمل و کسب تجربه با شیوه ای
جایگزینی و مناسب تشویق می کند.
3. مرحله جذب: این مرحله مستلزم این است که مراجع
چگونگی تأثیرگذاری بر محیط را یاد بگیرد. در این صورت مراجع احساس می کند ظرفیت و
توانایی مواجه شدن با مسائل و مشکلات زندگی را دارد. در این مرحله مراجع یاد می
گیرد که چگونه شانس دریافت آنچه را که از
محیط نیاز دارد به حداکثر برساند.
درفرآیند
مشاوره تمرین و تجربه از اهمیت بسیاری برخوردارند. تمرین عبارت است از به کارگیری
تکنیکهایی که مراجع را برای مواجه با هیجانات خاص نظیر خشم آماده می سازد. تجربه
نیز بر اثر تعامل بین
مشاور و مراجع ایجاد می شود. تجربه و یادگیری اساس یادگیری تجربی هستند.
زینکر جلسات درمان را به عنوان مجموعه ای از تجارب
تلقی می کند که راه را برای یادگیری تجربی مراجع باز می کنند. به نظر یونتف (1993)
درگشتالت درمانی تجربه پیش از این که به عنوان یک تکنیک در نظر گرفته شود جزء
لاینکف فرآیند درمان است.
علیرغم این که یادگیری زمینه را برای ایجاد تجربه مهیا می کند، تجربه فرآیندی مشترک است که مشارکت فعال مراجع را می طلبد. تجربه شیوه ای است برای از سر خارج کردن تعارض های درونی مراجع و کمک به او برای به کارگیری این تجارب در محیط زندگی خود. تجربه مراجع را تشویق می کند که داوطلبانه و مبتکرانه از توانایی ها و امکانات خود در جلسات درمان استفاده کند.
تجربه های مشاوره گشتالتی اشکال گوناگونی دارد:
تصور موقعیتی تهدید کننده، گفتگو بین مراجع و فردی که برای او از اهمیت برخوردار است، بیان خاطرات و وقایع دردناک زندگی، تجسم کردن تجربه های خاص زمان حال، ایفای نقش، تمرکز روی ژست ها، حالات بدنی و سایر علائم غیرکلامی که بیانگر حالات درونی هستند و گفتگو بین جنبه های متعارض درون فرد. درخلال این تجربها مراجع احساسات همراه با تعارض ها را تجربه می کند (پولستر).
برای اینکه درفرآیندمشاوره تجارب گشتالتی مفیدواقع شوند باید موارد زیررعایت شود:
1. مشاور
می بایست در مورد زمان و ملاک پایان درمان شناخت کافی داشته باشد.
2. برای اینکه مراجع از تجارب ایجاد شده بیشترین سود
را ببرد، مشاور باید دقت کافی در انتخاب زمان ایجاد تجربه داشته باشد.
3. ماهیت تجربه به مشکلات فرد و آنچه فرد تجربه می کند
بستگی دارد.
4. هنگامی که مشاور به فرهنگ مراجع توجه کافی کند و به
آن احترام بگذارد، تجارب ایجاد شده درجلسات مشاوره بیشترین کارآیی را دارند.
5. برای ایجاد تجربه نقش فعال مراجع برای خود اکتشافی
ضروری است.
6. انعطاف پذیری مشاور در استفاده از تکنیکها و توجه
به چگونگی پاسخهای مراجع در فرآیند مشاوره از اهمیت بسزایی برخوردار است.
7. تأمل مشاور در فرآیند مشاوره، موجب درک بیشتر مراجع
از تجارب ایجاد شده می شود.
8. مشاور باید تکالیف مراجع را به گونه ای انتخاب کند
که احتمال موفقیت او در انجام آن وجود داشته باشد.
9. مشاور باید تجاربی را که برای جلسات مشاوره و خارج
از آن مناسبند، شناسایی وتفکیک کند.
علیرغم اینکه پرلز اعتقاد چندانی به تفکیک نداشت،
تکنیکها می توانند ابزار سودمندی برای کمک به مراجع در کسب آگاهی های عمیق تر
تجربه تعارضهای درونی، حل ناهماهنگی ها و دوگانگی ها و تکمیل نیازهای ناتمام باشند.
لوتسکی و پرز برخی ازتکنیک ها را توصیف کرده اند:
1. تمرین
گفتگو: مراجع بخشهایی از شخصیت خود را که متعارض اند و تجربه شده اند، انتخاب و
بین آنها گفتگو برقرار می کند. این بخشهای شخصیت شامل جزء حاکم شخصیت (فراخود یا
الزامها) در مقابل جزء مطیع و پیرو آن (جزءمقاوم ?
برچسب: ،