مركز خريد فروش قيمت پودر پياز و سير ادويه مركز خريد فروش قيمت پودر پياز و سير ادويه .

مركز خريد فروش قيمت پودر پياز و سير ادويه

يادگيري چيست؟

يادگيري چيست؟

ما همگي  هر ورز  چيز جديدي را ياد مي‌گيريم. تجربه‌ها و برخوردهاي  امروز، حتي اگر چند ساعت دوام داشته  باشند، باعث مي‌شوند تا شما فردي متفاوت با آن‌چه قبل از آغاز روز بوده‌ايد، شويد. اگر مشغول مطالعه‌ي انگليسي بوده‌ايد، واژه‌ها يا اصطلاحات زبان را ياد گرفته‌ايد كه ديروز آن‌ها را نمي‌دانستيد.

تعريف يادگيري:

يادگيري فرايندي است كه به وسيله‌ي آن، تغييرات نسبتا پايدار در توان رفتاري در نتيجه‌ي تجربه‌ رخ مي‌دهد.

در اين تعريف اصطلاحاتي كليدي وجود دارند كه به بررسي آن‌ها مي‌پردازيم.

  فرايند[1] ، پيشرفت گام‌به گام به سوي يك هدف است و در مجموع هر نوع تغيير در چيزي است كه جهت آن مشخص باشد و نتيجه‌اي به بار آورد.

 نسبتا پايدار،

 اين است كه برخي از تغييرات زودگذر كه به نظر يادگيري نمي‌آيند، كنار گذاشته شوند.شخصي كه بارها تكليفي را انجام مي‌دهد، ممكن است خسته شود و نتيجه‌ي آن تغيير در عملكرد است، ولي با قدري استراحت به سطح عملكرد اوليه برمي‌گردد.

توان(پتانسيل)[2]. هر چيزي كه ما ياد مي‌گيريم، بر رفتارمان اثر نمي‌گذارد. ممكن است نام شخصي را ياد بگيريم، ولي هرگز فرصت استفاده از آن پيش نيايد. بنابراين، روان‌شناسان تغيير خود به خود در رفتار را نمي‌خواهند، بلكه فقط تغيير در توان براي رفتار را مي‌خواهند. روان شناسان بين يادگيري و عملكرد[3] فرق مي‌گذارند، به‌طوري كه يادگيري را يك تغيير نهفته و عملكرد را تظاهر رفتاري آن تغيير مي‌دانند.

تجربه[4]]. توان‌هاي رفتاري، به دلايل ديگري غير از يادگيري نيز تغيير مي‌كنند. بدنمان رشد مي‌كند و توان رفتاري‌مان تغيير مي‌يابد، ما نمي‌خواهيم رشد جسماني را يادگيري بدانيم.


[1]- process 

[2]- potential

[3]- performance

[4]- experience

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۲:۰۳ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

معيارهايي براي انتخاب همسر

معيارهايي براي انتخاب همسر

اسلام براي انتخاب همسر ضوابط و معيارهايي معين كرده و از زن و شوهر خواسته است در گزينش همسر آنها را مراعات نمايند.اين ضوابط و معيارها به ترتيب اولويت عبارتند از:

ايمان و اعتقاد: همسر را بايد در چارچوب اعتقاد به مذهب و مكتب مورد قبول خود جستجو كرد. تا سنخيت و تجانس و امكان جلب و جذب باشد. برخي از روايات از امام صادق (ع) نقل ميكنند كه فرمود: دوست ندارم مرد مسلمان با زن يهودي مسيحي ازدواج كند از آن بابت كه بيم آن ميرود فرزندش يهودي و مسيحي شود.

اسلام ازدواج دائم را با اصل كتاب جايز نميداند و البته در ازدواج موقت تسهيلاتي براي اين امر قائل شده است. اين امر بدان خاطر است كه مذهب در تداوم حيات زناشويي نقش اساسي دارد و اختلاف مذهبي مسئله آفرين است. همچنين توصيه اين است كه در انتخاب همسر اصالت را براي دينداري همسر قائل باشيم كه در چنان صورتي مال و جمال هم نصيب خواهد شد. امام باقر (ع) فرمود: عليك بذوات الدين، با همسر با ايمان ازدواج كنيد.

كفويت: ازدواج بايد با افراد كفو و هم شأن باشد. امكان تطابق عمدي براي كساني بيشتر است كه همشأني و توافق بيشتري در زندگي داشته باشند. رسول خدا (ص) فرمود: فانكحوا الاكفاء، با افراد همشأن ازدواج كنند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۲:۰۲ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

روانشناسي خانواده

تعاريف و بررسيها

خانواده عهده دار مسائل مهم و فوق العاده اي است كه اهم آنها عبارتند از:

ارضاء و اغناع سائقه جنسي بصورت مشروط و بر اساس ضوابط مورد تاييد-

 .توليد نسل و ابقاي آن از طريق توليد مثل-

پرورش نسل و مراقبت از آن بخاطر حفظش از خطرات گوناگون-

صميميت و نزديكي شديد با اعضا و همرنگي و همدلي و تعاون و تعاضد-

تكميل و تكامل و ايجاد زمينه امن و آسايش در يكديگر بگونه اي كه امكان عبادت خدا و موجبات رشد از هر حيث فراهم گردد.

اصولا ازدواج اين وظيفه را عهده دار است،بين دو تن كه هيچگونه رابطه اي با هم ندارند نس و الفتي ايجاد كند كه يار و غمخوار هم و محرم راز يكديگر گردند.در قبال رنج ها و مزاحمت ا از يكديگر حمايت نمايند،حيات خودشان را بر اساس ضوابط استواري نظام دهند و به كمك همديگر موجبات رشد خود و اجتماعي را فراهم آورند.

روابط اعضاي آن



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۲:۰۲ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

نظريه روانكاوي فرويد

از آنجايي كه يهوديان در آن زمان فقط ميتوانستند در مشاغلي همچون قضاوت ، پزشكي و بازرگاني فعاليت داشته باشند دامنه انتخابهاي او در زمينه علم محدود بود . فرويد عليرغم علاقه به علم گياه شناسي ابتدا به رشته حقوق روي آورد ولي به زودي از آن رويگردان شد و در سال 1873 ميلادي به دانشكده وين روي آورد .

فرويد يك ماده گراي ملحد و يك فيزيولوژيست طرفدار علم بود . او ديد ماده گرايانه و ملحدانه را از مكتب بروك و هلمهولتز گرفته بود . نيمه اول زندگي فرويد صرف تحقيقات فيزيولوژي وعصب شناسي شد ولي در هيچيك از اين دو زمينه موفقيت چنداني بدست نياورد . فرويد سرانجام پس از تحقيقات فراوان در سال 1881 و در سن 25 سالگي موفق به اخذ درجه دكترا در طب شد . چون فرويد براي شروع كار پزشكي خود نياز به به گذراندن يك دوره كاروزي داشت، در سال 1882 از موسسه بروك استعفا داد و يك دوره سه ساله را در بيمارستان عمومي وين آغاز كرد . پس از شش ماه كار بيمارستاني به كلينيك روان پزشكي تئودور مي نرت منتقل شد . درسال 1885 فرويد براي تكميل تحصيلاتش به خرج دانشگاه و نزد شاركو يكي از عصب شناسان نامي قرن نوزدهم رفت . فرويد با ترجمه دروس شاركو به زبان آلماني توجه او را به خودش جلب كرد . در سالپتريه زير نظر شاركو مطالعاتي در زمينه هيستري انجام داد و به اين نتيجه رسيد كه بايد فلج عضوي را از فلج كنشي ( فونكسيونل ) متمايز دانست . شاركو فلج كنشي هيستريك را غده پوياي نامرئيي ميدانست اما فرويد هنوز آنرا نپذيرفته بود .

فرويد با مطالعه كتابي به نام تلفيق و كاربرد درماني آن ، نوشته هيپوليت برنهايم به تاثير خواب مصنوعي و تلقين در درمان بيماريهاي رواني اعتقاد پيدا كرد . پس از مدتي متوجه نارسائيهايي در اين شيوه شد و درسال 1891 توجه او به كار ژوزف بروئر جلب شد . بروئر در درمان بيماران از شيوه خواب مصنوعي و نيز پاليش رواني استفاده مي كرد . در اينجا بود كه فرويد به اين نتيجه رسيد كه همان غده پويائي را يافته كه شاركو از آن ياد كرده بود . به عقيده فرويد سركوب كردن يك انگيزۀ نيرومند به صدمه روحي منجر ميشود و علائم فيزيكي جانشين انگيزه سركوب شده ميشود .

    فرويد درسال 1908 اولين انجمن بين المللي روانكاوان را تاسيس كرد . وي درسال 1909 به دعوت استانلي هال و بمناسبت بيستمين سالگرد تاسيس دانشگاه كلارك به اتفاق يونگ كه يكي از شاگردان باهوش او بود رهسپار آمريكا شد تا سخنرانيهاي مبسوطي درباره روانكاوي ايراد كند .

    در سال 1928 فرويد به بستر بيماري افتاد . دراين زمان بود كه نازيها به اطريش حمله كردند و خانه او را تاراج و كتابهايش را سوزاندند . سرانجام فرويد در سال 1939 ميلادي ، در سن 83 سالگي بر اثر بيماري قلبي درگذشت . و امروزه زمينه روانشناسي او با عنوان « روانشناسي نبروي اول » كاربرد علمي و عملي زيادي دارد .

    فرويد همواره در تجديد نظر عقايد قبليش كوشا بوده و سعي مي كرد كه هميشه به اصلاح و تكامل عقايد قبلي خود بپردازد . به عنوان مثال در سال 1920 و در شصت وچهار سالگي به تغيير چند نظريه اصلي خود خود اقدام كرد . از آن جمله نظريه انگيزش را لغو كرد ، نظريه اضطراب را كاملا دگرگون ساخت و از شخصيت تعريف جديدي برپايه نهاد ، خود و فراخود ارائه داد .

 تاريخچه تحول فكر فرويد

فرويد در دو نوبت يكبار در سال 1885 ميلادي و بار ديگر در سال 1907 يادداشتها و خاطرات اوليه خود را سوزاند . به احتمال قوي او اين كار را براي مخفي نگهداشتتن اصل و منشأ عقايدش انجام داده است . در تأييد اين مطلب گفتۀ زير را از او :

«بگذاريد زندگينامه نويسها دچار سرگيجه شوند، اما كار را برايشان آسان نخواهم كرد.بگذاريد هر يك از آنها، در تصور خويش نسبت به روند رشد و تكامل يك قهرمان، گمان كند كه حق با اوست. حتي همين حالا من از فكر اينكه آنها چگونه سرگردان و گمراه خواهند شد، لذت مي برم.»

فرويد كسي بود كه مي توانست افكار متقدمان خود را كه بصورت پراكنده اي اظهار داشته بودند در نظمي هماهنگ و جامع ارائه دهد واز آنها استفاده ها نظري و عملي ببرد .ريشه افكار فرويد را هم مي توان دربعضي از عقايد كلي كه در طي چند هزار سال مبناي همۀ افكار غربي بوده است يافت و هم مي توان آن را در بعضي از اكتشافات خاص قرن نوزدهم جستجو كرد. همانگونه كه مي دانيم، يكي از گفته هاي حكيمانۀ فلاسفۀ يونان و روم قديم شعار« خود را بشناس» بود. اين مفهوم يكي از مفاهيم زير بنايي روانكاوي است و فرويد توانست از ديدگاه خود، تا آنجا كه مي توانست، بدان جامۀ عمل بپوشاند.

 از ميان عوامل موثري كه به گسترش روانكاوي انجاميد به موارد زير اشاره مي شود :

1-     چارلز داروين و گسترش علم زيست شناسي ___ نظريه تكاملي

      داروين انسان را همچون حيوانات ديگر جزئي از طبيعت حيواني معرفي كرد . نتيجه اين كار اين بود كه انسان همگام با ساير علوم مورد مطالعه و بررسي قرار گيرد فرويد تحت تأثير داروين فرضيه هاي زيادي نظير رشد وتكامل انسان ، جريان تغيير و مفاهيم تثبيت و بازگشت را تدوين كرد .

 2-      روان شناسي تداعي ( پيوستگي تصورات )

استفاده از روش تداعي آزاد توسط فرويد، كه خود آغز دوزۀ تازه اي بود، مستقيماً از اين مكتب سرشمه گرفته است. فرويد با استفاده از روش تداعي آزاد توانست اطلاعات زيادي در زمينۀ علل اساسي رفتارهاي نابهنجار كسب كند.

3-      توسعه علم عصب شناسي

در قرن نوزدهم علم عصب شناسي، براي اولين بار، به منزلۀ شعبه اي از علم پزشكي مطرح شد. در ميان  پيشگامان بزرگ اين رشته  ميتوان از ژان شاركوي فرانسوي را نام برد كه يكي از بزرگترين معلمان فرويد بوده است. در دهۀ 1880 ميلادي، همزمان با توسعۀ شهرت فرويد، طرح اصلي نظام عصبي تقريباً شناخته شده بود .

4-   روان پزشكي قرن نوزدهم

 دراواخر قرن نوزدهم تحرك و پيشرفت تازه اي در زمينۀ روان پزشكي پديدار شد . بررسي حالت رواني بيماران تقريبا از اواخر قرن هجدهم شروع شد . فردي به نام مسمر از اهالي اطريش ادعا مي كرد ميتوان با سياله مرموز قابل انتقالي ، بيماران را مداوا كرد . به مرور مسمر متوجه شد كه آنچه موجب شفاي بيماران ميشود اعتقاد و تلقين است نه آهن ربا . لذا در درمانهاي بعدي دست خود را در محل درد قرار ميداد كه و بيمار را معالجه ميكرد . كه به اين روش درمان مسمريسم يا مانيه تيسم گويند .

5-   تأثير علم فيزيك

علماي علم فيزيك نيز در روند تكامل فكر فرويد تأثيراتي داشته اند. يك فيزكدان بزرگ آلماني، به نام هرمان فن هلم هولتز، در اواسط قرن نوزدهم اصل ثبات انرژي را مطرح كرد.بر اساس اين اصل، انرژي نيز مانند جرم نوعي كميت به شمار مي رود كه مي تواند تغيير شكل دهد ولي محو نشود. بروك يكي از بزرگترين فيزيولوژيستها بود و كتابي تحت عنوان سخناني در فيزيولوژي در سال 1874 ميلادي انتشار داد.

بطور كلي تكامل انديشه هاي فرويد را ميتوان تقريبا به چهار دسته تقسيم كرد :

1-      تجسس نوروزها 1895 آغاز كار او تا چاپ تحقيقاتي در زمينه هيستري 1895

2-      دوره خود كاوي  1895 تا 1889 ميلادي

3-   دوره ارائه اولين سيستم روانشناسي تحليلي . يعني روانشناسي نهاد كه اصولا مبتني بر كتابهاي تابير رويا و سه مقاله در زمينه جنسيت بود. 1900 م  تا 1914

4-      دوره روان شناسي خود كه از سال 1914 تا هنگام مرگ او را در بر مي گيرد .

 در طي دوره اول، فرويد از روش پالايش رواني كه از بروئر آموخته بود استفاده ميكرد . در روش پالايش رواني ، بيمار تحت تاثير هيپنوتيسم تجارب دردناك خود را به خاطر مي آورد و عواطف مربوط به آنها را بيان ميكند و بدين طريق از شر آنها خلاص مي شود .در پالايش رواني، فرويد براي كاوش ذهن بيماران از شيوۀ اصرار كردن استفاده مي كرد. خانم آنا، كه بيمار بروئر بود، اين روش را تكلم شفا بخش و يا پاك كردن دودكش مي ناميد. در اين دوره، تنها تفاوت فرويد با ديگران همان تأكيدش بر امور جنسي بود. به موازات اين روش فرويد نيز از روش تداعي آزاد براي كشف علل اساسي رواني استفاده كرد .زيرا شيوۀ اصرار كردن را كافي و موثر نمي دانست. از طريق اين روش بود كه فرويد موفق به كشف نيروهاي محركي شد كه در بيماران وجود دارد و موجب تظاهرات غير عادي مي شود. در نظر فرويد، صفت بارز اين نيروهاي محرك ناخودآگاهي آنها بود. در اين دوره، فرويد روشهاي تداعي آزاد، انتقال، رؤياها، علايم روانژندي و اعمال سهوي را راههايي دانست كه بدان وسيله مواد واپس زده وارد ناخودآگاه مي شوند.

در دومين دوره، فرويد يك نگرش دوگانه داشت .از سويي معتقد بود كه مغز، اندام حياتي روان انسان و مركز انديشه و احساس است و از سوي ديگر، چون در ان زمان نحوۀ كاركرد مغز به درستي و دقت كافي شناخته نشده بود، لذا اصرار داشت كه روان شناسي بايد جدا از فيزيولوژي مغز مورد مطالعه قرار داد. دراين دوره فرويد براي آنككه بتواند به زير بناي نيروهاي ناخودآگاه پي ببرد، در خلال دهۀ 1890 ميلادي  به خودكاوي پرداخت . در اين روش، فرويد با تحليل خاطرات دوران كودكي و رؤياهاي خويش و بازگو كردن افكارش ، به چگونگي عملكرد نيروهاي متحرك دروني خود پي برد و اساس اولين نظام روانكاوي خويش ( روانشناسي نهاد) را فراهم آورد.

در سومين دوره ، فرويد اولين نظريه روانكاوي خويش ( روانشناسي نهاد ) را برسه مفهوم اساسي مبتني كرد: ناخودآگاهي پويا -  نظريه ليبيدو يا انرزي رواني  و انتقال ، مقاومت به منزله اساس درمان. منظور فرويد از ناخودآگاهي پويا، آن جنبه هايي از ناخودآگاهي بود كه به علت اضطراب سركوب شده بود. نظريۀ ليبيدو در مفهوم نهايي آن بر فرضيه هاي زير مبتني است: 1) ليبيدو منبع عمدۀ انرژي رواني است؛ 2) يك جريان تكاملي وجود دارد كه از مراحل مختلف ليبيدوي تركيب شده است؛ 3) انتخاب هدف يا شئي گزيني(روابط متقابل افراد) از استحاله و دگرگوني ليبيدو حاصل مي شود؛ 4) سائقه هاي ليبيدويي يا ارضا مي شوند، يا اكثر نيازهاي غريزي تصعيد طبيعي ترين نحوۀ سازگاري است؛ 5) سازمان منش فرد بر اساس شيوه هاي مختلف ارضاي غرايز بيولوزيك ساخته مي شود؛ 6) نوروز يك نوع تثبيت يا بازگشت به مرحله اي از ميل جنسي دورۀ طفوليت است. به علاوه، هرچه تثبيت زودتر رخ دهد يا بازگشت عميقتر باشد، بيماري رواني شديدتر است.  سومين مبناي اولين نظام روانكاوي، كه اساس روان درماني است، همان پديدۀ انتقال و مقاومت است. منظور از انتقال مجموعۀ روابط عاطفي موجود بين مراجع و درمانگر است. منظور از مقاومت هم، تمام يزهايي است كه جلوي پيشرفت درمان را مي گيرند.

فرويد، به رغم عمق و موفقيت نظام اوليۀ روانكاوي خويش، پيوسته از اصول نظري و نتايج عملي آن ناراضي بود. اين نارضايتي به چهارمين دورۀ تكامل نظريات او، يعني دورۀ روانشناسي خود انجاميد، كه اين دوره تقريباً  از سال 1914 ميلادي يعني سال انتشار مقاله اي با عنوان «خودشيفتگي» تا سال 1926 ميلادي يعني زمان انتشار كتاب مشكل اضطراب طول كشيد.روان شناسي خود مربوط به درك كل شخصيت است كه از سال 1923 ميلادي به بعد تمام موضوع روانكاوي حول اين محور متمركز بوده است . فرويد بيست سال آخر زندگي خود را صرف تهيه چارچوب فلسفي براي تئوري واپس زدن و راههاي متعدد خوداگاه كردن اميال واپس زده كرد و اين فلسفه جديد را «متاپسيكولوژي» ناميد . 

مفاهيم بنيادي نظريه فرويد :

الف ) نظريه شخصيت

ويژگيهاي نظريه شخصيت از نظر اشپيگر و ليبرت :

1)نظريۀشخصيت در روانكاوي ماهيتي ساختي دارد .

2)نظريۀ شخصيت در روانكاوي فرايندي پويا است .

3)نظريۀ شخصيت در روانكاوي  فرايندي تكاملي است .

4)نظريۀشخصيت در روانكاوي بر يك نقطه جبري مبتني است .

1 - ديدگاه ساختي شخصيت :

         نظر فرويد در زمينه ماهيت ساختي شخصيت در ابتداي كارش با آنچه بعدا مطرح كرده متفاوت است . در ابتداي كار، او شخصيت را با توجه به سطوح آگاهي مورد توجه قرار داده است و آنرا شامل خودآگاه ، نيمه خودآگاه ( پيش آگاه ) و ناخودآگاه ميدانست . بخش خودآگاه ذهن عبارتست از مجموعه چيزهايي كه فرد در لحظه معيني از زمان از آنها آگاه است . فرويد معتقد بود كه فقط جزء بسيار كمي از افكار وتصورات و خاطرات در خودآگاهي ما قرار دارند . از اين رو مي توان گفت ذهن انسان ذاتأ ناخودآگاه است . 

نيمه خودآگاهي عبارتست از ادراكها و شناختهائي كه در خودآگاهي فرد قرار ندارد ولي به راحتي و با كمي كوشش مي توان آنها را به سطح خودآگاهي آورد .

مهمترين قسمت ذهن، كه نقش بسيار حساسي در نظريۀ روانكاوي دارد، ناخودآگاهي است. فرويد اولين كسي بود كه به صراحت از روان ناخودآگاه و چگونگي تشكيل و تجليات آن سخن راند.به نظر فرويد قسمت اعظم رفتار ما به وسيله نيروهائي هدايت ميشوند كه اصلا از آن آگاه نيستيم . اين نيروهاي نا آگاه عبارتند از غرايز ، آرزوها ، خواستها  وغيره . ناخودآگاهي از احساسات ، تمايلات و حالاتي بوجود آمده است كه در كنترل اراده نيست و به قوانين منطقي ، زمان و مكان محدود نمي شود . محتويات ناخودآگاهي بر حسب رويداد زمان و مكان تنظيم نمي شود و با سپري شدن زمان از بين نمي رود . درك رابطه زماني بر عهده ضمير خودآگاه است . فعاليت ضمير ناخودآگاه مبتني بر اصل لذت است و از قلمرو اخلاق پا فراتر مي گذارد .

پايه وبنياد روانكاوي بر كشف روان ناخودآگاه قرار دارد . بدين معني كه ريشه و اساس هر ميل سركوفته و واپس زده را مي توان در ناخودآگاهي جستجو كرد . روان ناخودآگاه تمام غرايز اوليه بشر را در بر ميگيرد كه در برخي از اين عوامل ارثي و برخي ديگر بر اثر تكامل و تحول دوران كودكي بوجود آمده اند . پارهاي از بيماريهاي رواني نتيجه تلاش ميل و تصور واپس زده براي راهيابي به خودآگاهي است .

فرويد دلايل زير را براي اثبات وجود ضمير ناخودآگاه ارائه مي دهد :

1-     فرد از خواب مصنوعي بيدار مي شود و دستوراتي را ، كه در ضمن خواب به او شده است ، به اجرا در مي آورد .

2-     دلايل ناشي از معاني نهفته در رويا

3-     دلايل ناشي از لغزشهاي زباني ، اشتباهات گفتاري و اعمال سهوي ديگر

4-     تجلي ناگهاني افكاري كه در حوزه ناخودآگاه قرار ندارند و همينطور حل مشكلات بصورت ناخودآگاه

5-     فزوني محتوي ضمير ناخودآگاه در مقايسه با محتوي ضمير خودآگاه

6-     پيدايش بيماريهاي جسماني و رواني كه از نظر روانكاوي سرچشمه آنها در زندگي رواني فرد مخفي است

7-   اعتقاد به ضمير ناخودآگاه موجب تدوين روش مفيدي شده است كه بدان وسيله مي توان در درمان بيماران موفقيت چشمگيري به دست آورد.   

در سال 1923  فرويد در نظريه فوق تجديد نظر كرد و سه ساخت بنيادي ديگر را به نامهاي نهاد ، خود و فراخود عنوان كرد .

نهاد : نهاد منشا همه سوائق و يا مخزن غرايز است . در ابتدا فرويد معتقد بود كه ميل جنسي  تنها سائقه اي است كه وجود دارد . بعدها ( 1920 ) به تئوري غريزه دوگانه معتقد شد و ميل جنسي و تهاجم را به منزله غرايز دوگانه اصلي مطرح كرد . نهاد منبع موروثي جنبشهاي غريزي نامنظم است . تنها عملكرد نهاد بر طرف كردن فوري هيجانهايي است كه بر اثر تحريكات دروني يا بيروني در ارگانيسم بروز كرده اند . ناكاميها و ناراحيتيهايي كه طفل در راه ارضاي تنشها با آن مواجه مي شود ، عامل تحريك كننده اي براي نمو نهاد است . اينگونه نمو جديد نهاد ، به فرايند نخستين معروف است . فرايند نخستين بدين معني است كه دستگاه رواني از راه درك حسي شئي خاصي ، كه تنش را كاهش مي دهد ، يك تصوير خاطره اي در نهاد باقي مي گذارد و اين تصوير موجب ياداوري ان شئي مي شود . رفع موثر تنش ارگانيسم از راه فرايند ثانوي ميسر است كه به بخش خود شخصيت مربوط مي شود . بيقراري ، خودخواهي و لذت طلبي و حفظ مشخصات كودكانه در سرتاسر عمر ، از صفات بارز نهاد است به نظر فرويد ، نهاد واقعيت رواني حفيقي است و قبل از اينكه فرد  دنياي خارج را تجربه كند بطور دروني در او وجود دارد . نهاد زير بناي شخصيت هر فردي را تشكيل مي دهد .

خود : خود بخش سازنده شخصيت است كه با توجه به واقعيت دنياي خارج عمل مي كند و آن دسته از تمايلات تهاد را ، كه با واقعيت خارج تضاد دارند ، تعديل ، ضبط و كنترل مي كند . خود بر خلاف نهاد كه تابع اصل لذت است است ، از اصل واقعيت پيروي مي كند . خود درصدد خنثي كردن لذت جويي نهاد بر نمي آيد ، بلكه مي كوشد تا براي نيل به واقعيت ، نيروي نهاد را متوقف كند . خود داراي دو سطح ادراكي است . يكي از اين دو سطح متوجه نيازها و جنبشهاي غريزي دروني است و ديگري از طريق ادراك حسي با واقعيات محيط خارج مربوط مي شود . نقش خود آن است كه بين اين دو سطح ادراكي چنان موازنه اي برقرار كند كه حداكثر رضايت در فرد بوجود آيد . در شخص متعادل « خود » به منزله قوه مجريه شخصيت است و برنهاد و فراخود نظارت مي كند . فرايند ثانوي ، كه بر فرايند نخستين تسلط دارد ، اصل واقعيت را عملا به اجرا در مي آورد . بنابراين خود سازمان پيچيده اي از فرايندهاي رواني ( تفكر ، حافظه ، قضاوت و انواع يادگيريها ) است كه نقش واسطه را ميان نهاد و دنياي خارج ايفا مي كند . رشد و تكوين خود تحت تاثير عوامل ارثي و محيطي صورت ميگيرد .

فراخود : با شروع سنين سه تا چهار سالگي ، كودكان ، بدون در نظر گرفتن ترس يا پاداش ، به ارزشيابي و قضاوت درباره رفتار خويش مي پردازند . اين خودنظمي ، به نظر فرويد ، تحت تاثير فراخود انجام ميگيرد كه قسمت سوم شخصيت فرد است . كوشش فراخود بيشتر براي رسيدن به آرمانهاست تا واقعيات . اكثر روانكاوانفراخود را به  دو جزء ديگر تقسيم كرده اند . يكي خود آرماني است كه الگوهاي ارماني رفتار فرد را بر اساس خواستهاي اجتماع تبيين مي كند . جزء دوم ، وجدان اخلاقي فرد است كه بخشي از فراخود به حساب مي ايد . خود آرماني ادراك ذهني كودك از چيزهايي است كه والدينش آنها را از لحاظ اخلاقي خوب مي دانند و از راه پاداش يا تشويق حاصل مي شود . وجدان اخلاقي در قبال انجام اعمال و افكاري كه اجتماع انها را جايز نمي دانند ، با ايجاد احساس گناه او را تنبيه ميكند . نقش فراخود در بزرگسالي به سه طريق قابل بررسي است :

1-  برخلاف خود ، كه ارضاي كششهاي نهاد را به تعويق مي اندازد ، فراخود مانع از بروز آنها مي شود .

2-  فراخود در صدد ترغيب خود است تا بجاي به هدفهاي واقعي به انجام فعاليتهاي اخلاقي بپردازد

3-   فراخود انسان را به سوي كششهايي سوق مي دهد كه به منظور نيل به كمال است .

بر اساس تئوري روانكاوي ، رشد فراخود در كودكان از سنين ، چهار تا پنج سالگي با دروني كردن ارزشهاي والدين شروع مي شود . اين فرايند دروني كردن ارزشهاي والدين ، كه تا حد زيادي با عقده اوديپ همبستگي دارد ، بر اساس چهار مفهوم مربوط به هم توصيف مي شود كه عبارتند از : دروني كردن ، تلفيق كردن ، درون فكني و همانند سازي

فرايندي كه در آن ارزشها و نگرشهاي اجتماعي بخشي از شخصيت كودك مي شود در روانكاوي دروني كردن گويند

تلفيق كردن يك شيوه معمولي پاسخ دادن است و مي توان آن را مكانيسم اوليه دروني كردن دانست .

درون فكني زماني به مي پيوندد كه خود يا فراخود موانع جزئي و عمده اي بر سر راه يكي از كشهاي نهاد فراهم آورند . درون فكني به آن دسته از موانع يا محدوديتهايي اطلاق مي شود كه عملكردي بازدارنده و سركوب دارند و يا انرژي رواني غير اجتماعي نهاد را تغيير مي دهند

در متون روانكاوي ، واژه همانند سازي حداقل به سه شكل مختلف تعريف شده است :

اولا : همانند سازي به فرايندي ادراكي اطلاق مي شود كه بدان وسيله فرد ميان تصورات خود و اشياء يا حوادث دنياي خارج تمايز قائل مي شود و يا آنها را با هم مطابقت مي دهد .

ثانيا : همانند سازي مكانيسمي است دفاعي ، كه براي حل عقده اوديپ از روش همانند سازي جنسي ( نظير همانند سازي با والد همجنس خود ) استفاده مي كند .

ثالثا همانند سازي تابعي است كه بدان وسيله كودك به علت عشق و محبت ، گرمي ورفاهي كه والدين برايش تامين مي كنند برايشان ارزش قائل مي شود .

فرايند همانند سازي اساس تكوين فراخود است . پس فراخود بخشي از شخصيت است كه درباره قابليت پذيرش افكار ، احساسات و رفتار انسان قضاوت مي كند و متوجه آرمانهاي اخلاقي است . فراخود مدافع سرسخت قوانين و مقررات اجنماعي و مانعي بزرگ بر سر راه تحقق انگيزه هاي نهاد به شمار مي آيد . فرويدنهاد را به منزله نيروهاي حيات بخش و خود و فراخود را به منزله رشد اجتماعي و تربيتي قلمداد مي كند .

رابطه بين اجزاي مختلف شخصيت :

 ارتباط بين اجزاي مختلف شخصيت را مي توان به دو صورت توجيه كرد : يكي رابطه بين سه قسمت نهاد ، خود و فراخود و ديگر رابطه بين اين سه قسمت با با سطوح مختلف آگاهي

به هنگام تولد فقط نهاد وجود دارد . بعدا در نتيجه واكنش فرد در مقابل واقعيات ، خود از نهاد بوجود مي آيد و سر انجام فراخود از نهاد نشأت مي گيرد و به منزله بعد اخلاقي و اجتماعي شخصيت محسوب مي شود .خود ميان سه نيروي اصلي كه بر انسان تأثير مي گذارند نقش واسطه را ايفا مي كند . اين سه نيرو عبارتند از خواستهاي نهاد شرايط و مقتضيات عالم واقع و محدوديتهاي اعمال شده از سوي فراخود.

 شخصيت به مثابه فرايندي پويا :

در بحث شخصيت ، فرويد معتقد بود كه براي تدوين يك نظريه كامل از شخصيت بايد منابع انگيزش رفتار انسان را مورد مطالعه قرار داد . به نظر فرويد ، اين منابع انگيزش رفتار كه در درون انسان قرار دارد به نام ليبيدو يا انرژي رواني معروف است . به نظر فرويد انرژي رواني عمدتاً غريزي است و غريزه جنسي به كمك  ليبيدو متجلي مي شود . ليبيدو نيروي محركي است كه انسان را به جنبش و تكاپو وا مي دارد . انرژي رواني نيروي خود را از غرايز كسب مي كند و غريزه كيفيتي است كه فرايندهاي رواني را هدايت مي كند . خصوصيات غريزه عبارتست از هدف ، موضوع ، سرچشمه و قوه فعليعه . هدف غريزه در برآوردن نيازهاي جسماني و رفع تنش و حفظ تعادل ارگانيسم است . منبع غريزه همان وضع فيزيكي و شيميايي ارگانيزم است و نيازهاي جسماني و كششهاي رواني شديد و غير قابل مقاومت آن  نهاد ، جايگاه غرايز است و غرايز تمام تمام انرژي را در خود دارند ، خود و فراخود انرژيشان را از نهاد ميگيرند .

  همانند سازي مكانيسمي است از راه آن استعدادهاي بالقوه پنهان « خود » فعال وشكوفا ميشوند و در نتيجه اين عمل ، فرد  حقيقت و واقعيت اشياء را درك مي كند و افكار منطقي را جايگزين كسب لذت مي كند . در نتيجه همانندسازي ، انرژي ، به جاي تمركز در فرايند نخستين ، به سوي فرايند ثانوي كشانده مي شود و تفكر واقع بينانه رشد پيدا مي كند .

هرگاه « خود » انرژي كسب كند ، نهاد يا فراخود و يا هر دوي آنها بايد به مقداري اترژي از دست بدهند . اگر انرژي در نهاد يا خود متمركز شود فرد به همان نسبت رفتار خاصي خواهد داشت . اگر انرژي رواني بطور متعادلي توزيع شود شخصيت پايداري بوجود مي آيد . بنابراين كارهايي كه فرد  انجام مي دهد و چگونگي شخصيت او تابع نحوه توزيع انرژي رواني است .

در نظريه روانكاوي غرايز انسان به دو گروه تقسيم مي شوند . گروه اول شامل نيازهاي اساسي براي بقاست  كه عبارتند از تنفس ، گرسنگي و تشنگي و فعاليتهاي دفعي . گروه دوم شامل كششهاي جنسي است . ليبيدو يا انرژي رواني ، انرژي غرايز جنسي  است . بنابراين ، نظريه شخصيتي فرويد روشهايي را مورد بحث قرار مي دهد كه بدان وسيله انسان مي تواند نيازهاي جنسي و لذت طلبانه اش را با توجه به عوامل اجتماعي حل و فصل كند . يعني شخصيت هر فرد تابع سازش خاصي است كه او بين غرايز جنسي و محدويتهاي اجتماعي خودش برقرار مي كند.

 فرويد آخرين مرحله از بحث خود را به دو دسته جديد تقسيم كرده است :

1-     غريزه زندگي كه شامل ليبيدو و اجزايي از غريزه خود است . غريزۀ زندگي موجذ دوستي، عشق، محبت، توليد مثل و صيانت ذات است.

2-     غريزه مرگ ، كه بلافاصله پس از تولد بكار مي افتد و تمايل به بازگشت دارد، موجب مرگ و نيستي، كينه و عداوت و انهدام نسل است.  فرويد هرگونه پديده و حركت رواني را نتيجۀ مبارزه و درهم آميختگي اين دو نوع انگيزش مي داند. فرويد واژۀ ليبيدو را در ابتدا براي تفهيم انرژي جنسي به كار مي برد، ولي پس از تجديد نظر در نظريه انگيزش خويش، ليبيدو را براي تمام غرايز زندگي بكار برد. 

شخصيت به مثابه فرايندي تكاملي :

فرويد از جنبه تكامل معتقد است كه انسان از لحظه تولد مسير تكاملي كم و بيش معيني را طي مي كند و از مراحل خاصي مي گذرد . در نظريه فرويد بر نقش مهم دوران كودكي را به چند مرحله تقسيم كرده است :

دوره اول از تولد تا حدود سنين 3 تا 5 سالگي يا دور ه مناطق سه گانه رشد رواني جنسي

دوره دوم دوره نهفتگي است كه از 5 سالگي تا بلوغ را شامل مي شود

دوره سوم دوره بلوغ جنسي

دوره اول : در اولين دوره تظاهرات جنسي معطوف به خود است . در اين دوره ، كودك از هرگونه فعاليت بدني لذت مي برد . مرحله اول به سه دسته تقسيم مي شود :

1-   مرحله دهاني : در خلال اولين سال تولد ، دهان مهمترين منبع كاهش تنش ( خوردن ) و احساسات لذت بخش ( مكيدن ) است . در اين مرحله وابستگي و به دهان بردن همه چيز از ويژگيهاي مهم كودك است . افرادي كه در مرحله دهاني تثبيت مي شوند احتمالاٌ ديدي خوشبينانه به جهان دارند و در بزرگسالي به ديگران وابسته و يا بيش از حد صميمي و سخاوتمند خواهند شد و در عوض از ديگران انتظار مراقبت و پرستاري خواهند داشت .  

2-   مرحله مقعدي : همزمان با از شير گرفتن كودك ، ليبيدو از ناحيه دهان به منطقه مقعد منتقل خواهد شد . لذا احساس لذت در كودك ابتدا از تخليه مدفوع و سپس از نگهداري آن حاصل مي شود . در خلال سالهاي دوم و سوم زندگي لذت مقعدي نقش غالب را داشته است . بنابراين صفاتي مثل خست ، احتكار ، تملك ، سرسختي و استقلال از خصوصيات افرادي است كه داراي منش نگهدارنده مقعدي هستند .

3-   مرحله آلتي ( فاليك ) : در حدود سنين 4 تا 5 سالگي ، ليبيدو در محدودهء دستگاه تناسلي متمركز مي شود . در اين سنين اغلب ديده مي شود كه توجه كودكان به دستگاه تناسلي جلب و با دستكاري آن لذت برده و استمنا مي كنند . در اين دوره كودك به مسائل تولد و مسائل جنسي توجه و كنجكاوي نشان مي دهد . تعارض آلتي ، آخرين و اساسي ترين تعارضي است كه كودك بايد با ان مواجه شود و با موفقيت آنرا حل كند .

حل عقده اوديپ در پسران زماني اتفاق مي افتد كه پسر آرزوهاي نامشروعش را نسبت به مادرش سركوب مي كند و به موازات آن با پدرش همانند سازي مي كند ، اين همانند سازي با پدر همانند سازي دفاعي نام دارد . به دنبال چنين استدلالي پسر به تقليد از رفتارهاي پدر ، نگرشها و ارزشهاي او مي پردازد و به مرور زمان اضطراب اختگي را در خود از بين مي برد . عقده اوديپ تا حدودي در زنان و مردان متفاوت است و بايد بطور جداگانه مورد بررسي قرار گيرد . در مرحله فاليك ( آلتي ) عقده اصلي ، عقده اوديپ است كه بر اثر آن كودك آرزو دارد خود را جانشين والد همجنس خويش كند و با والد ناهمجنس خود تماس بدني و جنسي داشته باشد . در اين مرحله ، كودك يا تحت تاٌثير اضطراب اختگي به سر مي برد ، كه خاص افراد مذكر است و يا تحت تاٌثير رشك آلت است كه اختصاص به افراد مونث دارد . عقده اوديپ را در دختران عقده الكترا هم مي نامند كه از عقده اوديپ پيچيده تر است .

رشك آلت در دختران با ترس از انتقام توسط مادر توام نيست ، زيرا تنبيه اختگي براي او مفهومي ندارد . رشك آلت در دختران معمولا" به سه طريق زير برطرف مي شود :  

اول : روش انتقامي است كه در آن دختر مي كوشد عليه مرد اقدام كند

دوم : روش تحقق آرزوست ، كه در آن دختر سعي ميكند خود را به جاي مرد بگذارد

سوم : همانند سازي با مادر است . كه در آن دختر فكر داشتن آلت مردانه را از سر بيرون مي كندو با مادر همانند سازي مي كند . اين همانند سازي  كه در آن دختر تمايل خود را نسبت به پدرش سركوب مي كند همانند سازي دفاعي مي نامند .

در پسران عقده اوديپ زماني از بين مي رود كه اضطراب اختگي ظاهر مي شود ولي در دختران رشك آلت مقدمه عقده الكترا است .

،
ادامه مطلب

امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۲:۰۱ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

از خود-قرباني تا خود-تواناسازي

يكي از مشهورترين كاربردهاي نظريۀ انتظار مثبت در سازمانها توسط«وروم» پيشنهاد شده است. او دو گونه انتظار را تشخيص داده است: يك انتظار آن است كه تلاش فرد به عملكرد شغلي مطلوب منتهي شود و ديگري اين كه فرد براي عملكرد شغلي مطلوب پاداش دريافت دارد.

ذهنيت قرباني

اين نظريه ها را مي توان هم در مورد گروه به كار برد و هم در مورد فرد. من فرض مي كنم كه ذهنيتي وجود دارد كه براي كارايي گروه مخرب است. اين ذهنيت را ذهنيت قرباني مي نامند. قرباني كيست؟ قرباني كسي است كه كنترل را عاملي خارج از دسترس خويش مي بيند، كسي است كه براي قبول مسئوليت يا ناتوان است يا بي ميل و به دنياي بيرون تا حدودي بدبينانه مي نگرد.

شكل (1) بعضي مشخصه هاي مهم ذهنيت قرباني را نشان مي دهد. با بررسي هر يك از اين مشخصه ها تأثير آنها بر عملكرد گروه آشكار مي شود.

 

 

نگاهي عيب جويانه و ستيزه جويانه نسبت به جهان دارد

فقط به بقا و حفظ خود مي انديشد

خود را عليه دنيا حس مي كند

با ترس زندگي مي كند

در انگيزه هاي ديگران با شك و ترديد مي نگرد

دنيايي از كميابي مي بيند

معتقد به برد و باخت است

با همكاران خود رقابت مي كند

خصمانه برخورد مي كند

عامل كنترل خارجي است

اعتقاد به سرنوشت دارد

«چرا تلاش كنم؟ به هر حال نظر من مورد تصويب قرار نخواهد گرفت.»

افكار منفي انتخاب مي كند

نيمه خالي ليوان را مي بيند

هميشه شكايت مي كند

از مسئوليت كناره مي گيرد

سرزنش را متوجه ديگران مي سازد

عيب در خارج از آنها قرار دارد

عملكرد متوسط كفايت مي كند

به تصدي مشاغل مخاطره آميز بي ميل است

عزت نفس كمي دارد

فعاليت مدار است

كار را به عنوان يك بلاي اجتناب ناپذير مي بيند

از ديگران انتقاد مي كند

به راحتي از ديگران عيبجويي مي كند

قربانيان قبل از هر چيز، نسبت به دنيا ديدگاهي عيب جويانه دارند. آنها به آنچه دنيا در اختيار انسان قرار مي دهد اعتمادي ندارند. تنها به بقا و زنده ماندن خود مي انديشند. انتظار دارند كه دنيا در هر لحظه عليه آنها اقدام كند و در واقع آنها خود را عليه دنيا حس مي كنند. دنيا نمي خواهد با آنها منصفانه رفتار كند و آنها پيوسته در مضيقه خواهند بود.

وقتي ما خود را عليه دنيا مي بينيم، همواره با ترس زندگي مي كنيم، ترس از آنچه قرار است بعداً اتفاق بيفتد، ترس از كسي كه در گوشه اي در كمين ما نشسته است، كسي كه مي خواهد از ما سوء استفاده كند. اين ترس ما را وا مي دارد كه در انگيزه هاي ديگران با شك و ترديد بنگريم. در كار گروهي وقتي روي پروژه اي كار مي كنيم بدگمانيهاي ما خودنمايي مي كند. وقتي با عضوي جديدي از گروه برخورد مي كنيم يا عضوي حوزۀ ديگري از سازمان را معرفي مي كند احتمالاً نمي گوييم:« چه فرصت خوبي، فردي جديد با افكاري تازه!» بر عكس احتمالاً در مورد اعمال عضو جديد ترديد مي كنيم و انگيزه هاي او را مورد سؤال قرار مي دهيم.

جنبۀ ديگر ذهنيت قرباني اين است كه دنيا را به عنوان دنيايي از كميابي مي بيند، اگر سهم شما بيشتر باشد حتماً سهم من كمتر خواهد شد. وقتي ما دنيا را اين گونه مي بينيم هر وقت فرصتي پيش مي آيد كه امتيازي كسب كنيم اين امتياز به زيان فردي ديگر به دست مي آيد. اگر كسي ديگر چيزي كسب كند آن را به زيان ما به دست خواهد آورد. وقتي دنيا را از اين منظر مي نگريم با همكاران خود رفتاري رقابت آميز خواهيم داشت. با ديگران به خاطر منابع، كارمند و زمان رقابت مي كنيم. نقشي خصومت آميز بازي مي كنيم و شيوه اي خصمانه در پيش مي گيريم.

اين رويكرد خصومت آميز در موارد زيادي خودنمايي مي كند. وقتي گروههاي متشكل از افراد داراي تخصصهاي مختلف كه از لحاظ سازماني هم سطح هستند گردهم مي آيند، عضوي كه دنيايي از كميابي مي بيند به وضوع و به شدت مدافع واحد خود و وظايف خود خواهد بود. اگر عضوي پيشنهاد كند كه منابع يا اطلاعات بايد در تمام سطوح سازماني مشترك باشد وي ضمن رد اين پيشنهاد خواهد گفت:« مدير من هرگز با چنين كاري موافقت نخواهد كرد.»

اين وضعيت يك پيشگويي خود-كام بخش مي شود زيرا وقتي ديگر اعضاي گروه رقابت و رفتار خصمانه او را با خويش تجربه مي كنند احتمال دارد كه آنها نيز به همين طريق پاسخ دهند. وقتي كاركنان مي بينند كه يك همكار پيوسته در حال رقابت است و هميشه تلاش مي كند كه به زيان آنها پيش ببرد، تمايل طبيعي اين است كه آنها نيز همين كار را انجام دهند. در اين صورت اعضاي ديگر تيم تصور ستيزه جويانۀ اين عضو را (كه دنيا، دنياي برد و باخت است و آنها بايد براي زنده ماندن با همكاران خود رقابت كنند) تأييد كرده اند. اين روند به زنجير پايان ناپذيري تبديل مي شود كه در نهايت عقايد ستيزه جويانه اي را كه قرباني به آنها باور دارد تقويت مي كند.

كنترل براي قرباني موضوعي بسيار مهم است. قربانيها كانون كنترل بروني دارند. مطالعات متعددي دربارۀ كانون كنترل در محيط كار اين نظريه را كه ديدگاه فرد دربارۀ جهان بر عملكرد او اثر مي گذارد تأييد مي كند. هنگامي كه ما كانون كنترل بروني داريم كنترل را به عنوان چيزي خارج از خويش مي بينيم. نمي توانيم سرنوشت خود را كنترل كنيم و خود را دستخوش امواج تغيير مي بينيم. قربانيها اغلب سرنوشت را علت وقوع اتفاقات مي بينند. اگر اتفاق بدي مي افتد فقط به حكم سرنوشت است.

اين نابساماني چيزي نيست كه آنها در آن نقشي داشته باشند. افراد عالباً در اين شرايط گرفتار وضعيتي مي شوند كه من آن را «زيرلبي حرف زدن» مي نامم. زيرلبي حرف زدن وقتي است كه عضو يك تيم در بحث جمعي ساكت مي نيشيند و به نظر مي رسد كه با تصميم گروه موافق است اما بعداً به جاي اينكه موضوع را براي بحث به مدير گروه يا كل گروه بكشاند به ديگران شكايت مي برد و هنگامي كه از او سؤال مي شود كه چرا اين بحث را با ما مطرح نكردي و يا براي تغيير آن نكوشيدي، پاسخ نوعي اين است« را تلاش كنم؟ به هر حال اين نظر مورد موافقت قرار نمي گرفت.»

قبول مسئوليت يعني ايستادگي كردن، جلو افتادن، يا رهبر بودن. در مقام قرباني ما ريسك گريز مي شويم. نمي خواهيم نقش رهبر داشته باشيم، مي خواهيم پيرو باشيم. حتي ممكن است كا را يك بلاي اجتناب ناپذير بدانيم. به ميزاني كه كار را يك بلاي اجتناب ناپذير مي بينيم تصميم داريم كاملاً تسليم پذير باشيم و تعهد نپذيريم. وقتي يك عضو گروه به اين طريق با كار برخورد مي كند ديگران مجبورند يا حجم سهم خود را افزايش دهند و يا احتمالاً اجازه دهند كه عملكرد خودشان به سطح پايينتري نزول كند.

شخص متعهد مي كوشد هر چه را كه لازم باشد انجام دهد تا كار انجام شود. آنها دوست دارند سنگ تمام بگذارند و سنگ تمام گذاشتن يعني كنار زدن همۀ موانع براي كامل انجام دادن كار و اغلب سنگيني بار مسئوليت را به دوش كشيدن. قرباني فقط كمي بيشتر از آنچه براي حفظ عضويتش در گروه لازم است كار انجام مي دهد. قربانيها به جاي توجه به نتايج بر فعاليت تكيه مي كنند. آنها افراد كاغذ بازي هستند كه با كار هويت پيدا نمي كنند. احتمال نمي رود كه خود را به عنوان افرادي خبره و متخصص كه بايد كار خاصي را به اتمام برساند ببينند و خود را در نتايج به دست آمده سهيم نمي دانند. با عملكرد متوسط، نتايج نسبتاً بي اهميت مي شوند. دائم به بازنشستگي فكر مي كنند. قرباني در هنگام كاركردن به عنوان مخالف با آنچه كه اتفاق مي افتد كار روزانه اش را ترك مي كند و به آنچه ممكن است اتفاق بيفتد مي انديشد.

سرانجام، قرباني منتقد ديگران است و اين با فكر تقصير را به گردن ديگران انداختن كاملاً متناسب است. قربانيها بندرت خود را مسئول مشكلات مي بينند. مشكلات نتيجۀ مقاصد بد ديگران و يا اوضاع و احوالي فراتر از كنترل آنهاست. خود انتقادي ضروري نيست زيرا آنها هرگز مسئول نيستند.

تا حدي كه افراد اكثر اين اعتقادات قرباني را دارند بر خودشان و بر گروه تأثير منفي مي گذارند. قرباني انرژي گروه را به هدر مي دهد همان طور كه انتظارات منفي مزمن و برداشت منفي از حقيقت انرژي خود آنها را نيز كم كم تحليل مي برد.

بدبختانه اين افكار منفي جزئي از زندگي روزمرۀ ماست كه قسمت عمدۀ توان بالقوۀ ما را تحليل مي برد. اما اگر وقتي را صرف تشخيص آنها بكنيم و فرايند برنامه ريزي را براي متفاوت فكر كردن آغاز كنيم اين افكار منفي را مي توانيم تغيير دهيم.

خود-تواناسازي و مسئوليت پذيري

عضو گروه خود-توانا شده دنيا را كاملاً متفاوت از يك قرباني مي بيند. شخص خود-تواناشده را مي توان چنين توصيف كرد: خودش را داراي كنترل بر محيط مي بيند، به آساني قبول مسئوليت مي كند و ديدگاه مثبتي دربارۀ حوادث اطراف خود دارد. شكل (2) مشخصه هاي متفاوتي را در مقايسه با مشخصه هاي قرباني نشان مي دهد. اين شخص به زندگي رويكردي خوش بينانه دارد. مردم را اساساً خوب مي بيند. با روشي مطمئن و آميخته با اعتماد وارد تشكلهاي جديد مي شود. هنگامي كه بر اثر رفتار فردي ديگر غمگين و نااميد مي شود اغلب آن حادثه را به عنوان چيزي غير عادي به حساب مي آورد تا بتواند با ديگران همچنان رفتاري باز داشته باشد.

به جاي دنياي از كميابي، رويكرد فرد توانا شده اين است كه دنيا محل فراواني است. اين رويكرد در درون گروههايي كه فعاليتهاي متداخل دارند نقشي كاملاً مثبت دارد. زيرا اعتثاد به جهاني از فراواني به شخص اجازه مي دهد كه به رفتار برد-برد روي آورد. اعضاي گروهي كه نمايندگي واحدهاي ديگر در سازمان را به عهده دارند به عنوان شركا ديده مي شوند نه رقيبان، بنابراين همياري در تمامي تشكيلات سازماني آسانتر به وجود مي آيد.

عضو خود-تواناشده

قرباني

نسبت به جهان ديدگاهي خوش بينانه دارد

مردم را اساساً خوب مي بيند

رازدار است

به ديگران اطمينان دارد

نسبت به جهان ديدگاهي عيب جويانه دارد

به تلاش براي بقا مي انديشد

خود را در مقابل دنيا مي بيند

با ترس زندگي مي كند

در انگيزۀ افراد ترديد مي كند

بدگمان است

دنياي از فراواني مي بيند

معتقد به برند-برنده است

همياري مي كند-مشاركت مي كند

ديگران را به عنوان شريك مي بيند تا رقيب و حريف

دنياي از كميابي مي بيند

فرد يا برنده است يا بازنده

با همكاران رقابت مي كند

رقيبانه و خصومت آميز برخورد مي كند

كانون كنترل دروني دارد

معتقد به كنترل بر سرنوشت خويش است

تفكر خلاق دارد

كانون كنترل بروني دارد

به سرنوشت معتقد است

چرا بكوشم؟ به هر حال اين پيشنهاد مورد موافقت قرار نمي گيرد

افكار مثبت انتخاب مي كند

ليوان را نيمه پر مي بيند

به ندرت شكايت مي كند

افكار منفي انتخاب مي كند

ليوان را نيمه خالي مي بيند

هميشه شكايت مي كند

مسئول خود است

به جاي مقصر دانستن ديگران به دنبال راه حل مي گردد

فوق العاده مبتكر است

از مسئوليت اجتناب مي كند

تقصير را به گردن ديگران مي اندازد

تقصير در خارج از وجود آنهاست

عملكرد متوسط خوب كافي است

مخاطره جو است

عزت نفس زيادي دارد

نتيجه مدار است

به قبول خطر پست و مقام بي ميل است

عزت نفس كمي دارد

فعاليت مدار است

كار براي حيات ضروري است/كار تفريح و سرگرمي است

كا را به عنوان بلايي اجتناب ناپذير مي بيند

خود منتقد است

منتقد ديگران است

به سادگي از مردم عيبجويي مي كند

در حالي كه قرباني به اين مي انديشد كه را دنيا عليه اوست، شخص مسئوليت پذير مي گويد: «خُب، مشكلي پيش آمده است، من بايد چكار كنم» مسئوليت پذيري اساس و پايه خود-توانا سازي است. اين رفتار مسئوليت پذيرانه همان چيزي است كه به فرد اجازه مي دهد پيش آمدن مشكل را بپذيرد و براي حل آن چاره جويي كند.

فرد خود-تواناشده يك كانون كنترل داخلي دارد، اين احساس كه او كنترل سرنوشت خويش را به دست دارد هنگامي كه مشكلي پيش مي ايد به جاي سرزنش كردن ديگران راه حل پيدا مي كند. به ندرت شكايت مي كند اما احتمال دارد كه با افكار خويش با سازمان به چالش بپردازد. او ممكن است اكنون از وضعيت جاري خويش در درون گروه ناخشنود باشد اما معتقد است كه با انتخاب خويش عضو اين گروه است. او انتخابهايي دارد بنابراين اگر بخواهد مي تواند از اين انتخابها استفاده كند.

خود-توانا سازي به اين دليل پديد مي آيد كه فرد براي خود حق انتخاب قائل است، در حالي كه ديگران قائل نيستند. در نتيجه احتمال بيشتري وجود دارد كه او افكار مثبت را انتخاب كند، در هر موقعيت ويژه نيمۀ پر ليوان را مي بيند. هنگامي كه وقايع نامطلوب اتفاق مي افتد كمتر احتمال مي رود كه شكوه كند در عوض او زمانهاي ناموافق را به عنوان بخشي طبيعي از زندگي مي بيند و نه به عنوان چيزي كه فرد را پيوسته ناتوان سازد.

مسئوليت پذيري و خود-تواناسازي پيوندي نزديك دارند، اعضاي توان شدۀ گروه احساس خود-مسئوليتي دارند. آنها به جاي مقصر دانستن ديگران در جستجوي راه حل هستند. براي حل مشكلات خلاقيت نشان مي دهند. اين كار آنها را قادر مي سازد كه به جلو حركت كنند. تمايل دارند خطر پذير باشند و دوست دارند كه در جلو صف قرار بگيرند و نتيجه مداري را مي پسندند.

يكي از بزرگترين تفاوتهاي ميان افراد واقعاً موفق و افراد ناموفق اين است كه افراد موفق به جاي فعاليتها بر نتايج تأكيد دارند. آنها فعاليتهايي كه بهترين نتيجه را براي آنها به دست مي دهد تشخيص مي دهند و بر آنها تمركز مي كنند. اين خصوصيت كه يك عضو به گروه فشار مي آورد تا دربارۀ نتايج بينديشد به جاي اينكه خود را گرفتار فعاليتها بسازد براي گروه نتيجۀ خوبي در بر دارد.

كا براي شخصيت خود-توانا شده حياتي است . كار، به جاي تنها يك شغل، يك وسيلۀ تفريح مي شود. وقتي كار وسيلۀ تفريح من بشود، زندگي من بشود، احتمال بيشتري دارد كه به آن معتهد بشوم. تعهد براي موفقيت كاملاً ضروري است. معتهد بودن، به معناي واقعي در كار زندگي كردن ما را وامي دارد كه به طور فوق العاده اي انرژي بيشتري وارد كار و وارد گروه بكنيم.

متفكران توانا شده از انتقاد از خود بيم ندارند. احساس خود مسئوليتي كردن يعني قبول مسئوليت در مقابل حوادثي كه اتفاق مي افتد. متفكران تواناشده به جاي اينكه وقت خود را به سرزنش كردن ديگران تلف كنند پيوسته عملكرد خود را ارزشيابي مي كنند. تأكيد بر اين است كه چگونه من مي توانم اصلاح كنم به جاي اينكه چگونه مي توانم از ديگران عيب جويي كنم.

از لحاظ اثرگذاري بر ديگران بين مجري خودتواناشدۀ مسئول و قرباني تفاوت وجود دارد. روحيل قرباني اين است كه تمايل دارد ديگران را عقب نگهدارد. متفكر خودتوانا شده خوشبين است و مي خواهد كه ديگران كامياب شوند. آنها بر اين باورند هستند كه همل ما مي توانيم كامياب شويم و مي خواهند ديگران را با خود به تعالي برسانند.

رويكردهاي قرباني و خود-تواناشده براي حل مشكلات

تا زماني كه تأكيد فرد از قرباني به خودساختگي و مسئوليت پذيري تغيير نكند گروه از لحاظ عملكرد روزگار سختي مي گذراند. با مسئوليت پذيري، مخالفت و كارشكني متوقف مي شود و افراد راههايي را جستجو مي كنند كه گروه را پيش ببرد. لازمۀ خود-تواناسازي اين اعتقاد است كه هيچ چيز، از جمله من، كامل نيست و هنگامي كه مشكلي پيش مي آيد خود من بايد آغاز حل مسئله باشم. اين يك نگرش حل مسئله است و رويكردي كه به افراد اجازه مي دهد راههايي پيدا كنند كه گروه را از وضعيتهاي دشوار بيرون بياورند.

شكل (3) نمودار چرخه هاي قرباني و مسئوليت پذيري است. وقتي افراد ديدگاه قربانيها را انتخاب مي كنند در همان تلۀ دور باطل گرفتار مي شوند. بر اثر راه و روش آنها تغييراتي ايجاد نمي شود و تحول در سازمان دشوار مي شود. مشكلات پشت مشكلات ادامه مي يابد زيرا قربانيها روي چرخۀ معيوب عيب جويي، سرزنش و اجتناب از مسئوليت قرار دارند.

چه اتفاقي مي افتد كه مشكل پيش مي آيد؟ در شكل 3 مي توانيم ببينيم كه رويكرد قرباني با راه حل متفكر خود-توانا شده بسيار متفاوت است. وقتي ما در چرخۀ قرباني هستيم به دفاع از خود تأكيد داريم، شروع مي كنيم به نشانه گرفتن ديگران، وقت خود را صرف عيب جويي مي كنيم. هدف ما اجتناب از مسئوليت است. نمي خواهيم به عنوان كسي كه مسئول اين مسئله است مورد مواخذه قرار بگيريم. اگر به ما نسبتي بدهند فوراً در مقابل آن عذر و بهانه مي تراشيم.

تا زماني كه به دنبال غذر و بهانه براي عملكرد خود هستيم، تا زماني كه مي كوشيم ديگران را مقصر بدانيم هيچ چيزي فرا نمي گيريم. وقتي چيزي ياد نگيريم هيچ فرصتي براي پيشرفت دست نمي دهد، براي انتخاب روشهايي متفاوت وجود ندارند. وقتي بار ديگر همين مشكل پيش ايد چه اتفاقي مي افتد؟ ما درست به همين طريق پاسخ خواهيم داد. در يك دور باطل گرفتار مي شويم كه هيچ راه رهايي براي ما و گروه در آن وجود ندارد.

مسير ديگري وجود دارد كه به اعتقاد من انتخاب بهتري است. اين مسير خود-مسئوليتي است. اگر مسئولانه رفتار كنيم تمايل خواهيم داشت به خود-انتقادي بپردازيم.وقتي مشكلي پيش مي آيد به انتقادهاي ديگران گوش مي دهيم و دربارۀ آنچه مي توانستيم جور ديگري انجام دهيم مي انديشيم. عملكرد خويش را ارزيابي مي كنيم از تجربه مي آموزيم و مسير خود را دوباره تصحيح مي كنيم. وقتي مسير خود را اصلاح كرديم مي توانيم فرايندهاي تازه اي براي رفع مشكل طراحي كنيم. در جريان ايجاد چنين تغييراتي ما فرصتي پيدا مي كنيم تا در يك مسير جديد كامل- يك مسير عملكرد موفقيت اميز-قرار بگيريم.

به اين ترتيب ما يك چنين دستاورد بزرگي را در فرايند اصلاح مشاهده مي كنيم. افراد در گروههايي كه دست اندركار فرايند اصلاح هستند مي كوشند از تجربيات و اشتباهات خود بياموزند. هر زمان اشتباهي رخ مي دهد به جستجوي عيب در فرايند مي پردازند و مي كوشند بديل بهتري تشخيص دهند. اين شيوه بهبودي پيوسته اي را در چگونگي رويكرد ما به مشكلات كار فراهم مي آورد.

كمك به قرباني در جهت خود-توانا سازي

تكنيكهاي مختلفي براي كمك به قربانيها كه خود تواناتر بشوند وجود دارد. يك روش ساده اين است كه به قرباني كمك كنيم تا از تفكر منفي اي كه او را از كار مفيد باز مي دارد تعبير ديگري به دست آورد. قربانيها اغلب ناتوانيهاي خود را چنان تعميم مي دهند كه گويي راه حلي براي آنها وجود ندارد. براي مثال يك عضو تيم ممكن است چنين بگويد كه « هيچ كسي در اينجا به آن چه من مي گويم توجهي نمي كند.»

تازماني كه فرد يك چنين ديدگاهي دارد مشكل را فراتر از كنترل خود خواهد ديد زيرا به نظر او ديگر اعضاي گروه پيوسته به او بي توجه هستند. اين بيان مي تواند شكلي ديگر به خود بگيرد كه نشان دهد او تا حدي حق انتخاب دارد، مثلاً«من هنوز نتوانسته ام تعدادي از شماها را در مورد نظر خودم متقاعد كنم.» اين بيان متفاوت قدرت را دوباره به فرد برمي گرداند. او اگر مي خواهد ديگران را قانع كند مجبور است رويكرد ديگري برگزيند اما معتقد است آنها مي خواهند به استدلالهاي درست گوش فرادهند.

تكنيك دوم مربوط به گروهي است كه به قرباني كمك كند تا براي انديشۀ منفي خود گزينه اي مثبت فراهم كند و موضع منفي او را به چالش بطلبد. براي مثال فرض كنيد قرار است قربانيها چنين تعبيري داشته باشند:«مديريت به گزارش ما عمل نمي كند، بنابراين ما اينجا وقت تلف مي كنيم.» ديگر اعضاي تيم مي توانند از اين فرصت استفاده كنند و مثالعايي ارائه بدهند كه در آنها مديريت بر مبناي پيشنهادها عمل كرده است. همچنين گروه مي تواند يك بديل مثبت ارائه دهد و مثلاً بگويد:« مديريت به پيشنهادهايي كه به سودمندي آنها متقاعد شده است عمل كرده است، بنابراين ما بايد مطمئن بشويم كه گزارش ما واقعاً مؤثر است.»

قربانيها به احتمال زياد به شك و ترديد مي افتند، بنابراين به عنوان گام بعدي مهم است كه به آنها كمك كنيم تا نتايج وسيع و كلي شكاكيت خود را دريابند. يگ گروه مي تواند بكوشد به قرباني كمك كند تا دريابد چگونه انديشۀ منفي او هم بر خود او و هم بر گروه اثر مخرب دارد. آنها ممكن است بعداً به او كمك كنند تا يك شق سازنده انتخاب كند و بدترين نتيجۀ ممكن اين روش را برايش مجسم كنند. اگر مديريت نهايتاً تصميم بگيرد كه بخشهايي از گزارش گروه را عملاً به كار ببرد براي اعضاي گروه مهم است كه از اين فرصت به عنوان شاهد استفاده كنند تا با ديدگاه منفي قرباني به چالش بپردازند.

روشهاي ديگري هم وجود دارد كه به افراد و گروهها كمك مي كنند تا ذهنيت منفي خود را به ذهنيت مثبت تبديل كنند، اما دو تكنيكي كه در اينجا مطرح شد براي شروع كار مناسب هستند.

نوشته گاري گابل، ترجمه بدرالدين اورعي يزداني 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۲:۰۰ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

زندگي نامه هنري موري

موري افسردگي خود را منبع((فلاكت و ماليخوليا))ناميد و سعي كرد آن را با رفتار كردن به صورت پرشور،شاد،و معاشرتي پنهان كند.اين فقدان دلبستگي كودكي به مادر بعدا باعث شد كه موري عقده ي اديپ فرويد را زير سئوال ببرد زيرا با تجربيات او مطابقت نداشت.عامل ديگري كه موري را نسبت به مشكلات و رنج هاي عاطفي حساس كرد رابطه ي او با دو خاله اش بود كه از لحاظ هيجاني آشفته بودند.

موري به لوچي چشم (چپ چشمي) مبتلا بود و در ۹ سالگي در اتاق نهارخوري منزلشان تحت عمل جراحي قرار گرفت.اين بيماري اصلاح شد ولي لغزش تيغ جراحي باعث شد كه موري ديد سه بعدي نداشته باشد.او هر چه تلاش كرد نتوانست در بازيهايي چون تنيس يا بيسبال موفق شود زيرا نمي توانست هر دو چشم را روي توپ متمركز كند.او از نقص بينايي خود تا زمانيكه به دانشكده ي پزشكي رفت بي خبر ماند و در آنجا پزشكي از او پرسيد كه آيا هنگام كودكي در بازيهاي ورزشي مشكل داشته است.

دست و پا چلفتي بودن و اختلال گويايي (لكنت زبان) موري،او را براي جبران كردن نقايص وي برانگيخته كردند.وقتي او سعي مي كرد فوتبال بازي كند مجبور بود در خط حمله باشد و وقتي بازيها را مي ناميد هرگز دچار لكنت زبان نمي شد.بعد از اينكه او در مبارزه ي مدرسه ممتاز شد،به بوكس بازي روي آورد و قهرمان محلي شد.او بعدها قبول كرد كه در اين تلاشهاي كودكي براي جبران كردن ناتواني هايش نوعي عامل آدلري در كار بوده است.

تحصيلات

موري بعد از رفتن به مدرسه ي پيش دانشگاهي گروتون،در دانشگاه هاروارد ثبت نام كرد.او تحصيلات خود را در رشته ي تاريخ آغاز كرد ولي نمرات متوسطي گرفت.زيرا ((رام،قايقراني،و رمانتيسم)) را ترجيح مي داد.او مسير پر پيچ و خمي را در مطالعه ي شخصيت دنبال كرد.او درس روان شناسي را كه در كالج گرفته بود دوست نداشت و بعد از دومين جلسه آن را حذف كرد و تا چند سال بعد كه خودش درباره ي روان شناسي مطالعه كرد،درس ديگري را در اين رشته نگرفت.

موري در سال ۱۹۱۹ از دانشكده ي پزشكي دانشگاه كلمبيا با درجه ي ممتاز فارغ التحصيل شد.او همچنين از دانشگاه كلمبيا در زيست شناسي مدرك فوق ليسانس گرفت و در دانشگاه هاروارد فيزيولوژي تدريس كرد.او به مدت دو سال دوره ي انترني را در بيمارستان نيويورك گذراند و در آنجا به مراقبت از فرانكلين روزولت رئيس جمهور آينده ي آمريكا كه به فلج اطفال مبتلا بود كمك كرد.موري بعد از دوره ي انترني،دو سال را در موسسه ي راكفلر گذراند و در آنجا به تحقيق زيست ـ پزشكي در جنين شناسي پرداخت.او براي مطالعه ي بيشتر به خارج از كشور رفت و در سال ۱۹۷۲ دكتراي خود را در زيست شيمي از دانشگاه كمبريج گرفت.

تاثير كارل يونگ

دلسوزي موري براي ديگران و همدلي با آنها هنگام دوره ي انترني او،زماني كه به عوامل روان شناختي در زندگي بيماران خود علاقه پيدا كرد،تقويت شد.او در سال ۱۹۲۳ كتاب ((تيپ هاي روان شناختي ))يونگ را مطالعه كرد كه به نظر وي جالب رسيد.

او مي گويد:((يك شب وقتي كه مي خواستم به منزل بروم اين كتاب را در كتاب فروشي دانشكده ي پزشكي پيدا كردم و در طول شب و روز بعد آن را خواندم.))

موري چند هفته بعد از خواندن اين كتاب با مشكل شخصي جدي روبرو شد.او عاشق كريستينا مورگان زني زيبا،ثروتمند،افسرده و متاهل شد كه او نيز تحت تاثير نظريه ي يونگ قرار گرفته بود.موري نمي خواست بعد از ۷ سال زندگي زناشويي همسرش را ترك كند ـ او ادعا كرد كه از فكر طلاق بيزار است ـ ولي در ضمن نمي خواست معشوقه ي خود را رها كند كه طبع سرزنده و هنرمندانه ي او با طبيعت همسرش در تضاد بود.موري اصرار داشت كه به هر دو زن نياز دارد.

مورتون پرنس روان شناس كلينيك روان شناختي هاروارد كه اختصاصا براي بررسي شخصيت داير شده بود،پستي را به موري پيشنهاد كرد.اين دانشجوي سابق،كلينيك فوق را به اين صورت توصيف كرد((ويستري در بيرون و هيستري در درون))

موري به عنوان بخشي از آموزش خود تحت روان كاوي فرويدي قرار گرفت و اعلام كرد كه روان كاو او از طبيعت خونسرد كودكي او و فقدان عقده ها كسل شده بود.موري به ياد مي اورد كه اين روان كاو مطالب چنداني براي گفتن نداشت.معده ي روان كاو قارو قور مي كرد و دفتر او ((اتاقي دلگير.......افسرده كننده،و به رنگ مدفوع بود.....كه براي به جنون كشاندن بيمار كفايت مي كرد.))

موري و مورگان در دهه ي ۱۹۳۰ آزمون اندر يافت موضوع (TAT) را ساختند كه هنوز يكي از پر مصرف ترين آزمونهاي فرا فكن شخصيت است.سالها تصور مي شد كه TAT عمدتا حاصل كار موري است ولي موري در سال ۱۹۸۵ فاش كرد كه مورگان در ساختن اين آزمون سهم عمده اي داشته است.TAT پرفروش ترين آزمون انتشارات دانشگاه هاروارد شد.به رغم سهم عمده ي مورگان در اين آزمون،نام وي از انتشارات آن حذف شده و نام موري به عنوان تنها مولف روي آن ثبت شده استفاقدامي كه با توافق موري صورت گرفت.با توجه به مشاركت مورگان در ساختن اين آزمون و خيلي از كارهاي بعدي موري،اين تصميم قابل توجيه نيست.موري در ۹۴ سالگي،سالها بعد از مرگ مورگان،اعتراف كرد كه :

«او در هر مقاله اي كه مي نوشتم،و هر سخنراني كه ايراد مي كردم نقش داشت و صرفا حضور او در كلينيك توانايي فكري مرا بالا مي برد.»

موري تا زمان بازنشستگي در سال ۱۹۶۲ در هاروارد ماند،تحقيق كرد،نظريه ي شخصيت خود را اصلاح نمود.و به نسلهاي جديد روان شناسان آموزش داد.او جايزه ي مدال طلاي بنياد روان شناسي آمريكا و جايزه ي خدمات برجسته علمي انجمن انجمن روان شناسي آمريكا را دريافت كرد.

گرچه موري تا ۹۵ سالگي عمر كرد ولي عوارض ناتوان كننده ي سكته ي مغزي،۱۰ سال آخر عمر او را خراب كرد.زندگينامه نويسي در پايان چنين مي نويسد:

او كه مايل بود از زندگي خلاص شود،هرگز شوخ طبعي خود را از دست نداد.او به پرستار خود اظهار داشت كه ((من مرده ام))پرستار پاسخ داد((نه))و با نيشگوني كه به آرامي از گونه ي او گرفت گفت((ببين تو زنده اي))او با تحكم ولي همراه با لبخند در جواب گفت((من دكترم،تو پرستاري،و من مرده ام)) درست چند روز بعد،در سه شنبه ۲۳ ژوئن،به راه خودش رفت.

 منبع : سيدمحمدي، يحيي، ( تاليف:دوان شولتز، سيدني الن شولتز)، نظريه هاي شخصيت، نشر ويرايش،

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۱:۵۹ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

پيام مشاوره اي(انواع دروغ)


"كسي كه پول مي گيرد تا دروغ بگويد،

دلال است"

***

"كسي كه دروغ مي گويد تا پول بگيرد،

گدا است"

***

"كسي كه پول مي گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد،

قاضي است"

***

كسي كه پول مي گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد،

وكيل است"

***

"كسي كه جز راست چيزي نمي گويد،

بچه است"

***

"كسي كه به خودش هم دروغ مي گويد،

متكبر است"

***

"كسي كه دروغ خودش را باور مي كند،

ابله است"

***

"كسي كه سخنان دروغش شيرينست،

شاعر است"

***

"كسي كه علي رغم ميل باطني خود دروغ مي گويد،

همسر است"

***

"كسي كه اصلا دروغ نمي گويد،

مرده است"

***

"كسي كه دروغ مي گويد و قسم هم مي خورد،

بازاري است"

***

"كسي كه دروغ مي گويد و خودش هم نمي فهمد،

پر حرف است"

***

"كسي كه مردم سخنان دروغ او را راست مي پندارند،

سياستمدار است"

***

"كسي كه مردم سخنان راست او را دروغ مي پندارند و به او مي خندند،

ديوانه است"



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۱:۵۹ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

نظريۀ آسيب شناسي آدلر

سبك زندگي نازپرورده ها زماني ايجاد مي شود كه والدين شيفته فرزندان خود باشند، و كارهايي را براي آنها انجام دهند كه كودكان خودشان توانايي انجام دادن آنها را دارند.. پيامي كه اين كودكان دريافت مي كنند اين است كه قادر نيستند خودشان كاري انجام دهند. اگر كودكان نتيجه بگيرند كه بي كفايت هستند، عقده حقارتي را پرورش مي دهند كه بيشتر از صرفا احاس هاي حقارت است؛ آنها خودپنداره كاملا بي كفايتي را اكتساب مي كنند. عقده هاي حقارت باعث مي شوند كه شخصيت هاي نازپرورده از پرداختن به تكاليف اساسي زندگي يادگيري كاركردن، ارتباط برقرار كردن با جنس مخالف، و عضو سازنده جامعه بودن اجتناب كنند. آنها كه علاقه اجتماعي ندارند، مي كوشند از طريق توجه خواهي مداوم جبران كنند. افراد داراي سبك زندگي نازپرورده، با اينكه به جامعه خدمت نمي كنند، از ديگران انتظار دارند كه از آنها مراقبت كرده و به آنها توجه كنند. اين آدم هاي نازپرورده در جريان تلاش كردن براي اينكه كانون توجه باشند، مي توانند به مزاحمي تبديل شوند كه تعامل هاي اجتماعي رضايت بخش را مختل مي كنند. سبك زندگي ناز پرورده منفعل به تنبلي مي انجامد، طوري كه افراد داراي اين سبك تمايل دارند براي مراقبت شدن به ديگران وابسته باشند. نوجوانان يا بزرگسالان تنبل عملا مورد توجه منفي زياد خانواده و دوستاني قرار مي گيرند كه سعي دارند آنها را به سبك زندگي سازنده تري ترغيب كنند. اگر مزاحم يا تنبل بودن نتواند توجه يا محبت كافي را به بار آورد، آدم نازپرورده احتمالا از جامعه بيشتر كنار كشيده و عبوس مي شود.

كودكاني كه تحت سلطه والدين بزرگ شده اند نيز به خاطر احساس عميق عاجز بودن در هدايت كردن زندگي، دچار عقده حقارت مي شوند. آنها كه در كودكي احساس عجز كرده اند، از تكاليف اساسي زندگي دوري كرده و به هدف مخرب تري روي مي آورند. هدف نابودكننده كساني كه همواراه تحت سلطه بوده اند اين است كه به چنان قدرتي برسند كه هرگز دوباره به حقارت شديدي كه از زير سلطه بودن ناشي مي شود، دچار نشوند. كسي كه قدرت طلب فعال است، امكان دارد آدمي ياغي شود كه براي توجيه كردن اعمال قدرت بر ديگران يا صاحبان قدرت جامعه از در كخالفت برآيد. امكان دارد كه افراد ياغعي پشت انواع شعارهاي اجتماعي مخفي شوند، ولي هدف نهايي آنها اين است كه آنچنان قدرتمند شوند كه هرگز دوباره تحت سلطه كسي قرار نگيرند. قدرت طلبان منفعل امكان دارد كه با لجباز بودن و بي ميلي به سازش كردن با حتي جزئي ترين خواسته ديگران، براي كنترل تلاش كنند.

يكي از رايج ترين سبك هاي روان رنجور كه از سلطه گري والدين حاصل مي شود سبك زندگي وسواسي است(آدلر1931). نق نق، سرزنش، تمسخر، و عيب جويي مداوم والدين سلطه گر مي تواند به عقده حثارتي منجر شود كه به موجب آن آدم وسواسي احساس مي كند كه از حل كردن مشكلات زندگي عاجز است. افراد وسواسي كه مي ترسند در نهايت نتوانند از عهده تكاليف زندگي برآيند، به شيوه ترديدآميز به سمت آينده پيش مي روند. وقتي كه احساس مي كنند نمي توانند آينده خود را كنترل كنند، دچار ترديد شده و از شك و

دودلي براي پا پيش نگذاشتن استفاده مي كنند. آنها براي جلوگيري از پيش روي هولناك زمان شايد به تشريفات نيز متوسل شوند. تشريفات علاوه بر اينكه با تكرار مداوم يك عمل احساس بي زماني به فرد مي دهد، حفاظي در برابر از دست دادن عزت نفس بيشتر نيز هست. آدم وسواسي هميشه مي تواند بگويد  اگر به خاطر وسواسي بودنم نبود، مي ديدي كه چه كارهايي مي توانستم در زندگي انجام دهم .

وسواس ها به عنوان وسيله جبراني اهميت خيلي بيشتري دارند، زيرا افراد وسواسي مي توانند به وسيله آنها تقريبا احساس قدرت الهي كنند. تشريفات وسواسي به صورت عرصه اي براي كشمكش زياد بين نيروهاي خير و شر جهان احساس مي شوند كه فقط آدم وسواسي قدرت كنترل كردن آن را دارد. آدم هاي وسواسي طوري عمل مي كنند گويي قدرت آن را دارند كه دنيا را از نيروهاي خبيث، از مرگ يا بيماري هاي مخوف نجات دهند، و براي انجام اين كار فقط كافيست كه آنها تشريفات خود را انجام دهند.بنابراين بارها اجاق گاز را وارسي مي كنند تا مطمئن شوند خاموش است يا چاقوها را در زاويه اي مناسبي روي ميز مي گذارند؛ يا با اتومبيل برمي گردند تا مطمئن شوند كه كسي را زير نگرفته اند. تكرار نكردن وسواس ها به معني عواقب شوم براي دنياست. اگر افراد وسواسي احساس كنند كهنمي توانند در صحنه زندگي موفق شوند، حداقل مي توانند صحنه اي براي تشريفات نمايشي خودشان به وجود آورند. آدم وسواسي در نهايت مي تواند اعلام كند كه به پيروزي بزرگي دست يافته است:  ببين من توانسته ام اميال خود را كنترل كنم .

كودكاني كه مورد سوء استفاده قرار گرفته و كتك خورده اند، به جاي كمك كردن به جامعه مي خواهند از آن انتقام بگيرند. اين افراد هنگام نوجواني و بزرگسالي اغلب سبك زندگي تبهكارانه را پرورش مي دهند كه مي خواهند با تعرض به جامعه اي كه به نظر خيلي سرد و بيرحم مي رسد، به برتري برسند. كساني كه سبك زندگي منفعل- پرخاشگر را اختيار مي كنند، به صورت انفعالي انتقام مي گيرند و از طريق بي توجهي دايمي به ديگران صدمه مي زنند.

افرادي كه مورد غفلت و بي تفاوتي قرار گرفته اند آمادگي دارند تا ابراز شكست كنند. آنها نمي توانند در جامعه اي كه اهميتي به آنها نمي دهد انتظار موفقيت داشته باشند. آنها مي خواهند با كناره گيري و انزوا برتري شخصي خود را بر جامعه ثابت كنند. پيامي كه در كناره گيري آنها وجود دارد اين است كه برتر از آن هستند كه به ديگران نياز داشته باشند. اين گونه افراد منزوي براي تقويت كردن احساس برتري متزلزل خود ديگران را تحقير كرده و خود را متقاعد مي سازند كه واقعاً چيز باارزشي را از دست نداده اند. افراد منزوي منفعل به خاطر اين گونه كمبودهاي شخصي نااميد شده و اعلام مي دارند كه راهي براي علاقه داشتن به ديگران يا خدمت كردن به آنها وجود ندارد.

هدف هاي مخرب شخصيت هاي بيمارگون، با توجه به جو خانوادگي كه اين گونه هدف ها را ترغيب مي كند، معمولاً قابل درك هستند. با وجود قابل درك بودن اين هدف ها، اشتباه هستند. شخصيت هاي بيمارگون با مرتكب شدن به اشتباهات اساسي، هدف هاي ناسازاگارانه تعيين مي كنند. مثلاً براساس نمونۀ بسيار كوچكي كه تجربه كرده اند، دربارۀ ماهيت جامعه جكم كلي صادر مي كنند.

خيال هاي غايي كه افراد آشفته سعي مي كنند به آنها تحقق بخشند نيز حداقل از نظر ديگران، اشتباهات اساسي انگاشته مي شوند. در طول زندگي، معلوم خواهد شد كه سبك زندگي بيمارگوني كه آنها براي تحقق بخشيدن به هدف مخرب خود ساخته اند به زندگي عالي منجر نمي شود. براي مثال، مزاحم روان رنجور در نهايت ممكن است متوجه شود كه به جاي اينكه آدمي عالي شود، مزاحمي عالي شده است. و الكلي هاي منفعل كه كناره گيري كرده و سعي كرده اند از طريق الكل برتر از جامعه باشند، امكان دارد كه خشنودي كامل را فقط در مستي كامل بيابند.

يكي از خدمتهاي مهم آدلر در روانشناسي، ارائه نظريه «ترتيب تولد فرزندان و شكلگيري شخصيت آنان» ميباشد. آدلر معتقد بود كه ترتيب تولد، عامل اجتماعي تأثيرگذار و مهمي در كودكي است؛ عاملي كه سبك زندگي شخص را شكل ميدهد. به نظر آدلر عامل ديگري كه در تعيين شخصيت فرزندان مهم است، جنسيت آنان است. پسري كه در خانوادهاي پُرپسر بهدنيا ميآيد، بسته به نوع برخوردي كه با او ميكنند، خصوصياتي بهشدت مردانه يا بهشدت زنانه مييابد. 
در اين قسمت به خصوصيات شخصيتي فرزندان از نظر ترتيب تولد مي
پردازيم:

فرزند اول 
فرزند اول براي مدتي موقعيتي بيهمتا و حسادتبرانگيز دارد. معمولاً پدر و مادر از تولد فرزند اول خوشحالند و وقت و توجه زيادي را صرف او ميكنند؛ در نتيجه اين كودك تا زماني كه فرزند دوم بهدنيا نيامده است، وجود شاد و ايمني دارد. ناگهان با تولد فرزند ديگر، فرزند اول محبت پدر و مادرش را تقسيمشده ميبينيد. ممكن است فرزند اول تا مدتي سركش و بدرفتار شود و حتي از خوردن يا خوابيدن خودداري كند. در اينجا اگر والدين مقابلهبهمثل كنند، فرزند به تلافي پرداخته و از خواهر يا برادر خود متنفر خواهد شد. 
آدلر معتقد بود كه تمام فرزندان اول، ضربه تغيير جايگاه خود را در خانواده احساس ميكنند، اما آنان كه بيش از اندازه نازپرورده بار آمدهاند، بيشتر لطمه ميخورند. همچنين ميزان اين لطمه، به سن فرزند اول بستگي دارد. بهطوركلي هرچه فرزند اول بزرگتر باشد، لطمه كمتري خواهد خورد. 
آدلر دريافت كه فرزندان اول، معمولاً بهسمت گذشته گرايش دارند، حسرت آن را ميخورند و به آينده بدبين هستند. بااينحال، فرزند اول بودن امتيازاتي هم دارد. وقتي كودكان بزرگ ميشوند، فرزند اول اغلب نقش معلم، مربي، رهبر و ناظم را ايفا ميكند؛ زيرا پدر و مادر از او انتظار دارند كه به مراقبت از خواهر و برادرهاي كوچكتر از خود بپردازد. اين تجربهها معمولاً به فرزند اول كمك ميكنند كه از لحاظ عقلاني، از بقيه فرزندان پختهتر شود. فرزندان اول علاقه زيادي به حفظ كردن نظم و اقتدار دارند. آنان سازماندهندگان خوب، آدمهاي باوجدان و وظيفهشناسي هستند و از لحاظ نگرش، خودكامه و محافظه كارند. 
تحقيقات نشان مي
دهند كه تعداد فرزندان اول در بين دانشجويان مقطع كارشناسي و تحصيلات تكميلي، اعضاي هيأت علميدانشگاهها و انسانهاي برجسته در دو حوزه علم و حكمت بيشتر است.

فرزند دوم

فرزند دوم نيز موقعيت بيهمتايي دارد. او هرگز موضع قدرتمندي را كه زماني فرزند اول اشغال كرده بودند، تجربه نميكند. حتي اگر فرزند ديگري به خانواده آورده شود، فرزند دوم احساس عزلي را كه فرزند اول داشت، متحمل نخواهد شد. او از همان ابتدا خواهر يا برادر بزرگتر را بهعنوان پيشتاز ميداند و هميشه سرمشقي از رقابت با او، ميتواند فرزند دوم را كه ميكوشند به فرزند اول برسد و حتي از او جلو بزند، با انگيزه كند؛ هدفي كه رشد زباني و حركتي را در فرزند دوم تحريك ميكند. 
برخي ويژگي
هاي فرزندان دوم عبارتند از: رقابتجويي، خوشبين بودن در مورد آينده، جاهطلبي و...

فرزند آخر


فرزند آخر با ضربه عزل فرزند ديگري روبهرو نخواهد شد و اغلب عزيزدردانه خانواده ميشود. او  بهخاطر اينكه ميخواهد از خواهر يا برادرهاي خود جلو بزنند، بهطور معمول با سرعت زيادي رشد ميكند. اگر فرزند آخر بيش از اندازه نازپرورده بار آيد، معمولاً دچار درماندگي و وابستگي ميشود.

تك فرزند
تكفرزند هرگز جايگاه قدرت و برترياي را كه در خانواده دارد، از دست نميدهد و همواره كانون توجه است. تكفرزندان كه زمان بيشتري را با والدين ميگذرانند، اغلب زود پخته ميشوند و رفتارها و نگرشهاي بزرگسالي را نشان ميدهند. اين كودكان در محيطهاي خارج از خانه كه ديگر كانون توجه نيستند، همچون مدرسه، باشگاه ورزشي و... دچار مشكلاتي ميشوند.

  

تأثير نظريات آدلر بر روان‌شناسي

  آدلر، در روان‌شناسي نفوذ قابل­ملاحظه­اي داشته است. اين خدمات، نظريه شخصيت آدلر را يكي از ماندگارترين نظريه­ها مي­سازد. او از زمان خود جلوتر بود و تأكيدهاي شناختي و اجتماعي او با گرايش‌هاي امروزي در روان‌شناسي دوران وي هماهنگ هستد.

  تاكيد آدلر بر نقش نيروهاي اجتماعي در شخصيت را مي‌توان در آثار كارن هورناي و اريك فروم مشاهده كرد. همچنين تاكيد وي بر وحدت شخصيت و كليت فرد، در آثار بعدي گوردون آلپورت انعكاس يافته است. جوليان راتر، نظريه‌پرداز يادگيري اجتماعي، چنين نوشت: "من تحت تأثير بينش‌هاي آدلر در مورد ماهيت انسان قرار داشته­ و هنوز هم قرار دارم."

  همچنين، مي‌توان به تأثير آن در ساير نظريات و كارهاي ديگران اشاره كرد، به طوري كه انديشه‌هاي آدلر حتي به روانكاوي فرويدي نيز سرايت كرد. اين آدلر بود كه براي اولين‌بار، 12 سال پيش از اينكه فرويد پرخاشگري را به عنوان يك "نيروي انگيزشي نخستين" در كنار پديده جنسي قرار دهد، وجود سائق پرخاشگري را مطرح كرد. مطالعات طرفداران جديد فرويد موسوم به "روان‌شناسان خود" كه بيشتر بر بخش هشيار فرد، فرايندهاي منطقي و كمتر بر بخش ناهشيار تاكيد مي‌ورزيدند، به دنبال رهنمودهاي آدلر آغاز شد.

  آدلر، اراده و وسيله تصميم­گيري در مورد خود و همچنين موثر­ترين چارچوب را براي درك رفتار خود و ديگران ارائه داد. يكي از برجستگي‌هاي درك غايت‌شناختي رفتار بشر، مشكل و پيچيده نكردن مشاوره و درمان است. به جاي اينكه به توضيحات افسانه­اي رفتار پناه ببريم، فقط احتياج داريم كه بپرسيم، شما از اين كار چه به دست مي­آوريد.

  پيروان آدلر مانند بسياري از روانكاوان و متخصصان باليني اروپايي نسبت به روش‌هاي تحقيق آماري با شك و ترديد نگاه مي­كنند. در نتيجه تحقيقاتي كه صورت گرفت، مبني بر بررسي موارد باليني بود. اخيرا كساني كه پيرو آدلر نبودند تحقيقات آماري در اين مورد انجام داده­اند كه بخش اعظم رويكرد آدلر را معتبر دانسته­اند. اليس، تأثير شيوه­هاي روانكاوي، التقاطي و درمان منطقي هيجاني را با يكديگر مقايسه نمود. قسمت اعظم درمان نوع اخير كه به وسيله اليس تدوين شده، بر اصول آدلري استوار است و بسيار بيشتر از دو رويكرد ديگر موثر بوده است.

 

انتقادات وارده بر نظريه آدلر

  با اينكه عقايد آدلر مقبوليت عام يافت ولي شهرت آدلر بعد از مرگ او در سال 1937 افت كرد و بعدا كمتر از خدمات او تجليل شد. مفاهيم متعددي از نظريه­ي او اقتباس شده، بدون آنكه به آن اعتراف شده باشد. نمونه­اي از اين فقدان شهرت را مي­توان در آگهي ترحيم زيگموند فرويد در روزنامه ­تايمز لندن يافت كه از فرويد به عنوان مبتكر اصطلاح عقده­ي حقارت نام برد.

  با اينكه نظريه­­ي آدلر بسيار بانفوذ بود اما منتقداني نيز داشت. فرويد، اين اتهام را به آدلر زد كه روان‌شناسي او ساده­انگاري بيش از حد است و به اين علت براي خيلي از افراد جالب است كه ماهيت پيچيده ناهشيار را حذف كرده، مفاهيم دشوار ندارد و مسايل جنسي را ناديده گرفته است. فرويد، اظهار داشت كه براي آگاهي از روانكاوي او 2 سال يا قدري بيشتر زمان لازم است، در حالي كه عقايد و فنون آدلر را مي­توان به راحتي ظرف دو هفته ياد گرفت؛ زيرا در نظريه­ي آدلر چيز چنداني براي دانستن وجود ندارد. اتهام ديگر اين است كه به نظر مي‌رسد مفاهيم آدلر قويا بر مشاهدات عقل سليم از زندگي روزمره استوار هستند.

  آيا روان‌شناسي فردنگر، همساني دروني دارد؟ آيا اصطلاحاتي را دربردارد كه به صورت عملياتي تعريف شده باشند؟ نظريه­ي آدلر فاقد تعريف‌هاي عملياتي دقيق است. اصطلاحاتي چون هدف برتري و نيروي خلاق، تعريف علمي ندارد. اصطلاح نيروي خلاق بسيار موهوم است. اين نيروي سحرآميز چيست كه مواد خام وراثت و محيط را مي­گيرد و شخصيت منحصر به فردي را از آن شكل مي‌دهد؟ متأسفانه، روان‌شناسي فردنگر تا اندازه­اي فلسفي است و حتي اخلاق‌باورانه است و براي اين سوال‌ها جوابي ندارد. بنابراين، به خاطر فقدان تعاريف عملياتي، روان‌شناسي فردنگر به لحاظ همساني دروني، ضعيف ارزيابي مي­شود. آخرين ملاك براي نظريه­ي مفيد، سادگي يا ايجاز است. روان‌شناسي فردنگر، از اين نظر، متوسط ارزيابي مي­شود.

  منتقدان، آدلر را متهم مي­كنند به اينكه از لحاظ تفكر بي­ثبات و نامنظم بوده و نظريه­ي او شكاف‌ها و سوال‌هاي بدون جوابي را دربردارد. آيا احساسات حقارت تنها مشكلي هستند كه در زندگي با آنها روبرو مي­شويم؟ آيا مي­توانيم با درجاتي از حقارت خود را سازگار كنيم كه ديگر براي جبران كردن آن تلاش نكنيم؟ به اين سوال‌ها و سوال‌هاي ديگري كه مطرح شده­اند، نمي­توان با سيستم آدلر به نحوه شايسته جواب داد؛ با اين حال، اغلب نظريه­پردازان سوال‌هاي بدون جوابي را براي ما باقي گذاشته­اند. برخي روان‌شناسان، موضع آدلر را درباره مساله جبرگرايي در برابر اراده آزاد زير سوال برده‌اند. آدلر در اوايل زندگي حرفه‌اي خود با مفهوم جبرگرايي مخالف نبود. جبرگرايي در علم آن زمان به‌طور گسترده پذيرفته شده بود و مشخصه نظريه­ي روانكاوي فرويد نيز به‌شمار مي‌رفت. بعدا آدلر احساس كرد كه بهتر است خودمختاري بيشتري به خود(self) بدهد و در تدوين نهايي، جبرگرايي را رد كرد. ديدگاه او درباره خودخلاق اعلام مي­دارد كه قبل از 5 سالگي، سبك زندگي را از موادي كه وراثت و محيط در اختيار ما قرار داده است، مي­سازيم. با اين حال، معلوم نيست كه چگونه كودك مي­تواند چنين تصميم بسيار مهمي بگيرد. مي­دانيم كه آدلر طرفدار اراده آزاد و مخالف اين عقيده بود كه ما قرباني نيروهاي فطري و رويدادهاي كودكي هستيم. اين موضع روشن است ولي جزئيات شكل­گيري سبك زندگي روشن نيست.

  محدوديت عمده­اي كه به نظر مي­رسد در تكنيك آدلر وجود داشته باشد اين است كه آدلر و شاگردانش وقت بسيار كمي را به نظريه و اصول درمان روان‌شناسي فردي و همين‌طور به تحقيق و تجربه درباره­ي اين شيوه اختصاص داده­اند. خوشبختانه بسياري از پيروان جديد آدلر شروع به پركردن اين شكاف كردند و آنها به نظر مي­رسد كه از اعتراف به كمك‌هايي كه غير پيروان آدلر به نظام آدلر كرده­اند، ابايي ندارند.

 

تفاوت ديدگاه آدلر با فرويد

  فرويد و آدلر از طبقه متوسط بوده و هر دو پيشينه يهودي داشتند. هر دو، بخش عمده­اي از زندگي خود را در وين گذراندند و هر دو پزشك بودند. با اين حال، اختلافات بين فرويد و آدلر از اين شباهت‌هاي سطحي بسيار فراتر بودند.

·        فرويد، كل انگيزش را به ميل جنسي و پرخاشگري كاهش داد، در حالي كه آدلر معتقد بود انسان‌ها عمدتا با تأثيرات اجتماعي و با تلاش براي برتري يا موفقيت برانگيخته مي­شوند.

·        برداشت فرويد از انسان اصولا بدبينانه بود، در حالي كه آدلر نظر خوش‌بينانه­اي در مورد انسان داشت.

·        فرويد، فرض كرد افراد در شكل دادن شخصيت خود حق انتخاب كمي دارند يا هيچ انتخابي ندارند، در حالي كه آدلر باور داشت افراد عمدتا مسئول شكل دادن شخصيت خود هستند.

·        فرض فرويد مبني بر اينكه تجربيات گذشته، رفتار جاري را به وجود مي‌آورند، با ديدگاه آدلر مبني بر اينكه نظر افراد درباره آينده، رفتار موجود را شكل مي­دهد، كاملا مخالف بود.

·        برخلاف فرويد كه بر عناصر ناهشيار رفتار خيلي تأكيد داشت، آدلر معتقد بود افرادي كه از لحاظ رواني سالم هستند، معمولا از آنچه انجام مي­دهند و اينكه چرا آن را انجام مي­دهند، آگاهند.[15]

 

زمينه اجراي درمان

  درمان در هر محلي، اعم از مطب خصوصي، بيمارستان، زندان و يا مدارس امكان­پذير است. مراجعان يا شخصا براي درمان مراجعه مي­كنند و يا توسط متخصصان ديگر و احتمالا توسط كساني كه قبلا در جريان درمان قرار گرفته­اند و يا از نتايجش راضي بوده­اند، ارجاع داده مي­شود. دفتر كار از هرگونه تجمل و تزئين خاص به دور است. ضبط كردن صدا امري الزامي نيست، ولي توصيه مي‌شود براي استفاده خود از مراجع و يا مقاصد آموزشي به اين كار اقدام شود. در مصاحبه اوليه بايد نحوه­ي مراجعه­ي مراجع، علل امتناع از صحبت كردن، علل مراجعه، انتظارات او از درمان و خودش، هدف‌هاي مراجع از مراجعه و غيره مشخص شود.

،
ادامه مطلب

امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۱:۵۸ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

مفاهيم بنيادي نظرية آدلر :

اولين چيزي كه مي توانيم در زندگي رواني و روند آن بيابيم، آن است كه حركات و جنبشهاي فرد همواره متوجه يك هدف هستند. از اين رو نمي توان روح انسان را يك كل ايستا تصور كرد، بلكه انسان يك كل پويا است كه در جهت نيل به هدف تلاش مي كند. زندگي رواني انسان به وسيلۀ هدفي از قبل تعيين شده است، مشخص مي شود.هدف انسان از نياز ارگانيزم به سازگاري با محيط و پاسخگويي بدان حاصل مي شود. بر اين اساس، تمام پديده هاي زندگي رواني را مي توان به منزلۀ آمادگيهايي براي نوعي موقعيت آينده دانست. از روي هدف يك فرد، و با اطلاع از جهان پيرامون او، مي توانيم بفهميم كه جنبشها و تخيلات زندگي فرد چه معنايي دارند و ارزش آنها از نظر آماده سازي براي هدف آينده چيست؛ و نيز مي توانيم بفهميم كه فرد بايد دست به چه كارهايي بزند تا به هدفش برسد. روان انسان چيزي نيست مگر نيرويي كه به سوي يك هدف عمل مي كند، تمام تجليات روان انسان در جهت تأمين آن هدف است.

پيش فرض پيروان آدلر آن است كه هدف روان تأمين برتري است . هدف هر فردي در ماههاي اولية زندگيش در كودكي شكل مي گيرد و تحت تأثير محيط تعيين مي شود . هر يك از ما فقط آن چيزي را ارزش مي نهد كه متناسب با هدف اوست . بدون درك روشني از هدف نهايي فرد ، درك واقعي رفتار او غير ممكن است و نيز ، تا ندانيم كه كل فعاليت فرد تحت تأثير هدفش قرار دارد ، نمي توانيم هيچ يك از جنبه هاي رفتار و در نتيجه كل شخصيت او را ارزشيابي كنيم .

 

2 تلاش براي تفوق و برتري : 

آدلر در سال 1908 م ، به اين نتيجه رسيد كه تمايلات تهاجمي از غريزة جنسي بسي مهمترند . ولي اندكي بعد واژة پرخاشگري يا تهاجم را به « ميل به قدرت » تبديل كرد . آدلر قدرت را جنس مذكر و ضعف را با جنس مونث همانند مي دانست . او دراين مرحله از تفكر خويش ، عقيده « تعرض مردانه » را مطرح كرد و آن را شكلي از جبران افراطي دانست كه هم مردان و هم زنان در موقع احساس عدم كفايت و يا حقارت به آن متوسل مي شوند . پس از مدتي، آدلر از كاربرد واژۀ «ميل به قدرت» دست كشيد و مفهوم تلاش براي نيل به تفوق و برتري را جايگزين آن كرد. از اين رو مي توان گفت كه با توجه به هدف نهايي انسان سه مرحله در تفكر او وجود دارد . تهاجمي بودن ، مقتدر بودن و برتر بودن . هدف آدلر از تفوق و برتري ، احراز مقام اجتماعي يا فروانروائي بر ديگران نيست بلكه منظورش خودشكوفائي و ارتقاي خود است . تفوق و برتري طلبي با رشد فيزيكي هماهنگ و همگام است . برتري طلبي يك ضرورت ذاتي زندگي به حساب مي آيد، اساس راه حل مشكلات زندگي است، در نحوۀ حل مشكلات انسان متجلي مي شود و تمام اعمال او تابع سمت و سوي آن است. تمايل به حركت از پايين به بالا هرگز خاتمه نمي پذيرد و تمام اعمال انسان مبين همين كوشش است.

به عقيدة آدلر كوشش براي برتري جزء لازم زندگي و حتي بالاتر از آن است و از لحظۀ تولد تا مرگ ادامه دارد. اصلي ذاتي و پوياست كه از نسلي به نسلي ديگر منتقل شود . آدلر معتقد است تلاش براي تفوق و برتري در افراد بصورتهاي مختلف بروز كند . مثلاً فرد روان نژند براي نيل به عزت نفس ، قدرت و بزرگ جلوه دادن خويش تلاش مي كند . در حالي كه فرد عادي براي هدفهايي تلاش مي كند كه در درجة اول ماهيت اجتماعي دارند . فرد براي آن نوع تفوق و برتري تلاش مي كند كه امنيت خاطر و سازگاري لازم و متناسب با هدف قبلي او را برايش تأمين كند. نوع و چگونگي تجلي تلاشهاي فرد براي تفوق و برتري به احساسات حقارت او و راههاي جبراني انتخاب شده توسط او بستگي دارد؛ كه در نتيجه به شخصيت او وجهۀ خاصي مي بخشد.

 

3 احساس حقارت و مكانيسم جبران :

  آدلر در آغاز كارش نقص عضو و جبران افراطي را مطرح كرد . او درصدد بود تا دريابد كه چرا مردم هنگامي كه بيمار مي شوند و يا از نوعي محنت رنج مي برند، در ناحيۀ خاصي از بدن خود اين بيماري را احساس مي كنند. همچنين او ملاحظه كرد كه شخصي كه عضو معيوبي دارد اغلب مي كوشد با تقويت آن عضو ، از راه تربيت فشرده ، آن ضعف را جبران كند . در اين موقع آدلر مهتري و كهتري و ناچيزي را با مردانه نبودن و يا زنانگي معادل مي دانست و عمل جبراني آنرا « تعرض مردانه » ناميد . پس از آن با ارائه نظر جامعتري معتقد شد كه احساس حقارت از نوعي احساس بي كمالي يا ناتمامي در هر بعد از زندگي ناشي مي شود .

به نظر آدلر حقارت نشانة غير عادي بودن نيست بلكه علت تمام پيشرفتها و بهبوديها در ابعاد مختلف  انسان به شمارمي آيد . انسان به وسيلۀ نياز خود به غلبه بر احساس حقارتش به جلو رانده مي شود و به وسيلل تمايلش به برتر بودن به جلو كشيده مي شود. در نظر او كمال جويي هدف زندگي است نه لذت جويي. البته احساس حقارت ممكن است در شرايط خاصي رشد كند، كه در آن صورت حالتهاي غير عادي معيني را ممكن است به دنبال شرايط خاصي رشد كند، كه در آن صورت حالتهاي غير عادي معيني را ممكن است به دنبال خود بياورد. مثل عقدۀ حقارت و عقدۀ جبراني برتري طلبي. اما، در شرايط طبيعي، احساس حقارت يا احساس ناتمامي نيروي كشش مهمي براي انسان به شمار مي رود.

جبران مكانيسمي است كه به كمك آن فرد احساس حقارت خود را تلافي مي كند . به نظر آدلر جبران را در تمام شئون حياتي فرد، اعم از جسماني، رواني و اجتماعي، مي توان مشاهده كرد. در زمينۀ رواني، احساس هرگونه ناتواني يا نقص مي تواند مولد يك سلسله رفتارهاي جبراني شود. كودك بر اساس تجربه هاي زمان خردساليش و مقايسۀ خود با ديگران به احساس ناتواني خود پي مي برد و عملا مي بيند كه در اطرافش افراد مستقل و نيرومند زندگي مي كنند. آنها قادرند به ميل و ارادۀ خود به هر كاري دست بزنند، در حالي كه كودك نمي تواند. او براي رفع ابتدايي ترين نيازهايش بايد به ديگران متوسل شود. لذا، از همان اوايل كودكي درصدد رهايي از ضعف و دستيابي به قدرت بر مي آيد. شيوۀ استفادۀ كودك از مانيزم جبران به طرز رفتار و تفكر والدين و اطرافيانش  بستگي دارد. مكانيسم جبران چنانچه به صورت افراطي تجلي كند ، حالت مرضي به خود مي گيرد و رفتارهاي فرد را مختل ميكند . به علاقة اجتماعي صدمه ميزند و قدرت طلبي را در او فوق العاده تقويت مي كند .(آدلر،1954؛كرسيني،1973).

 

4 علاقه اجتماعي :

 آدلر در اوايل كار نظريه پردازيش ، هنگاميكه ماهيت تهاجمي انسان و ميل به قدرت و سپس نظرية « تعرض مردانه » را به مثابه راهي حبراني براي غلبه بر ضعف زنانگي مطرح كرد، به دليل تأكيدش بر كششهاي خودپسندانۀ انسان و ناديده گرفتن انگيزه هاي اجتماعي شديداً مورد انتقادقرار گرفت . علاقه اجتماعي، گرچه مطالبي نظير همكاري، روابط اجتماعي، همانندي با گروه، همدلي و غيره را در بر مي گيرد، ولي به عقيدۀ آدلر معني و مفهوم علاقۀ اجتماعي از همۀ اينها وسيع تر است و آن كمك مداوم فرد است به جامعه، تا هدف يك جامعه كاملا تأمين و تحصيل شود.به عبارت ديگر،به عقيدة آدلر علاقة اجتماعي جبران صحيح و مسلم همة ضعفهاي طبيعي يك فرد است .

 آدلر معتقد است كه علاقة اجتماعي امري ذاتي است و انسان طبيتاً مخلوقي اجتماعي است ، نه اينكه از روي عادت اجنماعي شده باشد .علاقه اجتماعي ظاهراً يك مفهوم واحد نيست بلكه مجموعه اي است از احساسات و رفتارها. گرچه علاقۀ اجتماعي اغلب پديده اي ذاتي توصيف شده است، ولي بسياري از پيروان آدلر از اينكه چه چيزي بدان اين خاصيت را مي بخشد، متحيرند، زيرا علاقۀ اجتماعي ظاهراً نه ژنتيك است و نه امري محيطي و اجتماعي و وابسته به نهادهاي اجتماعي به حساب مي آيد.

وجود ، يك احساس اجتماعي همگاني است . بطوريكه تمام انسانها را  با يكديگر برابر مي كند .  و تنها ملاكي است كه با آن مي توان به نحو مؤثري پديده هاي زندگي رواني را اندازه گيري كرد. احساس اجتماعي ، پايه و اساس تمام پيشرفتهاي مهم تمدن است . نقطة مقابل احساس اجتماعي تمايلات و تلاشهايي است كه در جهت قدرت شخصي و برتري انجام مي گيرد .  اين ملاك دومي براي ارزشيابي شخصيت است. اين دو تمايل هميشه در مقابل يكديگر قرار دارند و تجليات بيروني آن همان چيزي است كه منش ناميده مي شود. احساس اجتماعي و نوعدوستي، علاوه بر آنكه تحت تأثير تلاشهاي جبراني آن براي كسب قدرت قرار مي گيرد، احساسات حفارت، شرايط اقتصادي و اجتماعي كودك و معايب بدني او نيز در رشد و تحريف آن تأثير مي گذارند. علاقۀ اجتماعي در نوع احساسات ما نسبت به ديگران و روابط با آنها تأثير بسزايي دارد و نيز بشاشيت و جذابيت ما تا حد زيادي از همين علاقۀ اجتماعي متأثر است.

 

5- شيوۀ زندگي:

شيوۀ زندگي مشخص ترين بعد روان شناسي فردي است. شخص بر اساس شيوۀ زندگي خاص خو ايفاي نقش مي كند. آن كلي است كه به اجزا فرمان مي دهد. شيوۀ زندگي تعيين كنندل بي همتايي شخصيت فرد و ارائه دهندۀ انديشه و افكار آدلر است. شيوۀ زندگي مهمترين عاملي است كه انسان زندگيش را بر اساس آن تنظيم مي كند و حركتش را در جهان و زندگي مشخص مي كند. شيوۀ زندگي مجموعۀ عقايد، طرحها و نمونه هاي عادتي رفتار، هوي و هوسها، هدفهاي طويل المدت، تبيين شرايط اجتماعي و يا شخصي است كه براي تأمين امنيت خاطر فرد لازم است. شيوۀ زندگي فرضياتي است كه در آن نحوۀ تفكر، احساسات، ادراكات، روياها و غيره مطرح هستند. شيوۀ زندگي نوع خاص واكنش فرد در برابر موانع و مشكلات زندگي است.

انسان، در چهارچوب شيوۀ زندگيش مي تواند به نحو مفيدي رفتار كند و يا اينكه زندگيش را بي ثمر سپري كند. روي اين اصل است كه بعضي از پيروان آدلر بين رواندرماني و مشاوره تفاوتي قائل شده اند. آنها معتقدند كه هدف رواندرماني تغيير شيوۀ زندگي است و هدف مشاوره تغيير رفتار است در داخل شيوۀ زندگي.

اعتقاد مربوط به شيوۀ زندگي به چهار گروه تقسيم مي شود:

1-     مفهوم خود يا خويشتن پندار، يعني اعتقاد فرد به اين كه «من كه هستم»

2-     «خود آرماني»، يعني اعتقادفرد به اينكه« من چه بايد باشم»، يا «مجبورم چه باشم تا جايي در ميان ديگران داشته باشم». اين مفهوم را آدلر در سال 1912 عنوان كرد.

3-     تصويري از جهان، يعني اعتقادات فرد دربارۀ اطرافيان و محيط پيرامونش.

4-     اعتقادات اخلاقي، يعني مجموعۀ چيزهايي كه فرد درست و يا نادرست مي داند.

هر گاه ميان اعتقادات مربوط به «خود» و «خود»آرماني تعارض به وجود آيد، احساس حقارت بروز مي كند. همچنين عدم هماهنگي ميان اعتقادات مربوط به «خود» و اعتقادات مربوط به جهان پيرامون به احساس حقارت مي انجامد كه بعضي اوقات آن را احساس عدم كفايت، فقدان شايستگي و يا عدم تسلط مي نامند. ناهماهنگي ميان خويشتن پنداري و اعتقادات اخلاقي نيز موجب احساس حقارت در حوزۀ اخلاقي مي شود كه احساس گناه نوعي از ان است.

شالودۀ شيوه زندگي فرد از همان اوان كودكي يعني در سنين چهار تا پنج سالگي ريخته مي شود. در شكل گيري شيوۀ زندگي، حق تقدم با عوامل جسماني است. به همين طريق، عوامل جسماني در ايجاد فرضياتي در زندگي فرد تأثيرات بشزايي دارند. از اين رو، آدلر براي تجارب اوليۀ اجتماعي كودك، در زمينۀ ايجاد مفهوم نسبت به موقعيتش در جهان، اهميت زيادي قايل مي شود. كودك عوامل موجود در محيط خانواده را به دنياي خارج تعميم مي دهد و روابط و تعابيرش را بر آن اساس بنيان مي نهد. به همين دليل، آدلر به ماهيت منظومۀ خانواده توجه خاصي مبذول داشت و ترتيب تولد فرد را در خانواده(بدين معني كه جندمين فرزند خانواده است) با خصوصيات رفتاري متفاوتي همراه مي دانست. بنابراين اطلاعات مربوط به ترتيب تولد كودك و همين طور، خاطرات اوليۀ او در محيط اجتماعي خانواده، نقش مهمي در معرفي چگونگي شخصيت و شيوۀ او بازي مي كند.

كودك ، به اقتضاي نيازها و شرايط خاص محيط خانوادگي خود، روشهاي ويژه اي را براي رسيدن به هدفهايش اتخاذ مي كند كه به تدريج جزء صفات ثانوي او مي شوند، به عبارت ديگر ، محيط اوليه، شرايط خانواده، و چگونگي احساس حقارت، احساسات اجتماعي و ميل به قدرت طلبي در تعيين سمت و سوي شيوۀ زندگي مؤثرند. بدين معني كه شيوۀ زندگي هر فرد، بر اساس هدفهايش، به طريقي تعيين مي شود كه شخص در قبال احساس ناامني ناشي از احساس بي كفايتيش محافظت مي كند.

 

6-«من خلاقه»:

« من خلاقه » از نظر آدلر شاهكار وي محسوب مي شود. « من خلاقه» آدلر با مفهوم «من» در روانشناسي فرويد تفاوتهاي بسيار دارد. از نظر آدلر، « من خلاقه» مي كوشد تا به تجارب شخصي معني و مفهوم ببخشد و يا اينكه تجاربي را كه حتي در عالم خارج موجود نيستند، خلق كند و بر مبناي آنها شيوۀ خاص زندگي فرد را پي ريزي كند، در حالي كه «من » در روان شناسي فرويد حاصل يك سلسله مكانيزمهاي دروني است و هدف آن ارضاي نيازهاي غريزي با توجه به اصل واقعيت است. به عبارت ديگر، اعتقاد به « من خلاقه» حاكي از آن است كه انسان خود، شخصيت خويش را بر مبناي وراثت و تجربه مي سازد. « من خلاقه» محرك واقعي و انگيزۀ اصلي كليۀ فعاليتهاي انسان است و وحدت و ثبات آن از نظر رشد شخصيت اهميت بسزايي دارد. « من خلاقه » نقش مخمري را دارد كه بر روي حقايق دنيا عمل مي كند و آنها را تغيير شكل مي دهد و به صورت شخصيتي پويا، واحد، منحصر به فرد و بينظير در مي آورد. « من خلاقه » به زندگي معني مي بخشد و هدف و همچنين وسيلۀ رسيدن به هدف را ابداع مي كند. تشريح و توصيف « من خلاقه» دشوار است، ولي با شناخت تجليات آن مي توان موجوديتش را احساس كرد. به عبارت ديگر، از اثرات آن به وجودش پي مي بريم.

 

نظريه هاي مشاوره و رواندرماني، دكترعبدالله شفيع آبادي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۱:۵۷ توسط:123 موضوع: نظرات (0)

شرح حال آلفرد آدلر

 آدلر در جريان جنگ جهاني اول با سمت پزشك در ارتش اطريش خدمت كرد و بعد از جنك، به دليل علاقه به راهنمايي كودك، به تأسيس كلينكهاي راهنمايي كودك در نظام مدارس وين اقدام كرد. همچنين ، بر اساس نظريۀ او در تعليم و تربيت، مدارس تجربي خاصي در وين تأسيس شد. در سال 1935 م ، آدلر عازم ايلات متحده آمريكا شذ و با سمت روان پزشك و نيز استاد روان شناسي پزشكي در دانشكده طب لانگ آيلند به كار مشغول شد .

كتاب اصول تجربي و نظري روان شناسي فردي ، كه در سال 1927 به چاپ رسيد معرف نظريه اش در زمينهء شخصيت است . بر خلاف فرويد ، كه اعمال بشر را نتيجة غرايز ميدانست و يونگ كه رفتار انسان را ناشي از طرحهاي ارثي مي پنداشت ، آدلر اعمال و رفتار انسان را زائيده كششهاي اجتماعي مي داند . آدلر پس از عمري پربار و آثاري بسيار ، سرانجام در سال 1937 م، در اسكاتلند ، و در حالي كه براي سخنراني بدانجا مسافرت كرده بود ، بر اثر سكته قلبي در گذشت .

يكي از كمكهاي معنوي  عمده آدلر به جهان روانشناسي مفهومي است كه او از عقده حقارت طبيعي و يا عمومي به دست داده است . شهرت او بيشتر به دليل بحث اوست دربارۀ عقدۀ حقارت و ارائۀ نظريه اي دربارۀ نوروز، كه تلاشهايي از جانب بيمار است براي فرار از مسئوليتهاي طبيعي و عادي.به عقيده آدلر ، احساس عقدة حقارت و تلاش در راه تقوي و برتري ، نقطه شروع شيوة زندگي است . دومين كمك آدلر ، تأكيد او بر كيفيت محيط خانواده و شبكة روابط اجتماعي افراد خانواده است  كه امروزه اساس بسياري از مراكز راهنمايي كودك را تشكيل مي دهد. سومين كمك آدلر ، ارائة مفهوم « علاقه اجتماعي » است كه اعتراضي به عقايد گذشتگان و خصوصاً غريزه گرايان بود و اين مفهوم كمك بزرگي به  حوزۀ روان شناسي اجتماعي است. چهارمين كمك معنوي آدلر ، ارائة مفهوم « تعرض مردانه » است كه بر مبناي عقدة حقارت استوار است . پنجمين كمك معنوي آدلر به حوزة روانشناسي ، رد مفهوم دو بعدي خودآگاهي و ناخودآگاهي بود . او عقيده دارد كه انسان موجودي خودآگاه است و معمولاً ، از علل رفتار و هويت خويش آگاهي دارد . او برخلاف فرويد ، هر نوع ثنويت را مردود دانسته و ديدي كلي نگر را توصيه كرده است . ششمين كمك آدلر به غناي روانشناسي تأكيد بر « من خلاقه » بود كه به نظر او هستة اصلي و اساسي تحقق نفس و بي همتايي شخصيت است .(كرسيني،1973؛ هال و ليندزي، 1970؛ آدلر، 1954؛ باركلي،1971).

 

تاريخچه تحول فكر آدلر :

         آدلر ابتدا عضو انجمن روانشناسان وين بود و تا اندازه اي از افكار فرويد تأثير پذيرفته بود . گفته شده است كه آدلر شاگرد فرويد بوده است، ولي قرايني در دست است كه نمي توان او را واقعاً شاگرد فرويد دانست؛ مي توان ادعا كرد كه آدلر با سمت يك متخصص همپايۀ فرويد براي شركت و بحث در مجمع روانكاوان وين دعوت مي شده است. آدلر هم به دليل اختلافات عقيدتي خود با اين گروه، هميشه دربارۀ شركت خود در اين مجمع مردد بود و سرانجام پس از يك دورۀ ده ساله شك و ترديد، آدلر تصميم خود را گرفت و از جامعۀ روانكاوان وين كنار رفت. تفاوت عمده ديدگاه آدلر با فرويد در اين بود كه او تأكيد زيادي بر تأثيرات عوامل اجتماعي و ميل به برتري شخصيت و رشد آن مي كرد . آدلر قوياً تأكيد مي كرد كه انسان را نمي توان مجزا از ديگران مورد مطالعه قرار دارد ، بلكه مطالعة انسان فقط بايد زمينة اجتماعي او انجام پذيرد . روان شناسي آدلر نسبت به روان شناسي فرويد انعطاف پذيرتر، و فردگرايانه تر است، زيرا بر شيوۀ زندگي فرد و بي همتايي آن تأكيد دارد. اكثر روان شناسان اعتراف كرده اند كه آدلر اولين روانكاوي بوده است كه بر ماهيت اجتماعي انسان تأكيد ورزيده است. ديد اجتماعي آدلر در نوشته هاي ارسطو هم به خوبي مشهود است. ارسطو انسان را حيواني سياسي قلمداد كرده است. با وجود اين، در آثار آدلر نفوذ افكار ارسطو كمتر به چشم مي خورد(كرسيني،1973؛ باركلي،1971؛ هال و ليندزي، 1970؛ ايزدي،1351).

از ميان فلاسفه يونان قديم ، آدلر از افكار رواقيون متأثر بوده است . بطوريكه اعمال و رفتار انسان را تا حدود زيادي زائيدة نگرشها و تفكر انسان قلمداد كرده است . آدلر با استفاده از فلسفه كانت ، بخصوص از نظر مفاهيم امور مطلق ، منطق خصوصي و غلبه يافتن ، شباهت زيادي دارد .آدلر و نيچه نيز در زمينۀ مفهوم«ارادۀ نيل به قدرت»، وجه اشتراك دارند. آدلر اين مفهوم را به معني تلاشهاي طبيعي انسان براي نيل به قدرت و توانايي به كار مي برد، در حالي كه نيچه از اين مفهوم برداشتي ديگر دارد كه شبيه عقيدۀ آدلر دربارۀ «جنبۀ بي ثمر زندگي» است. همچنين نيچه بر مفهوم انسان برتر تأكيد دارد، كه اين مفهوم كاملا با فلسفۀ نيچه بيگانه است.

براي آدلر اين مهم نبود كه بدن چگونه بر روي ذهن، و يا ذهن به چه نحوي بر بدن تأثير مي گذارد، بلكه اين سوال مطرح بود كه فرد در تعقيب هدفهايش چگونه بدن و ذهن خود(كل شخصيتش) را به كار مي گيرد. به عقيدۀ آدلر، شيوۀ زندگي فرد، قدرت خلاقه، علايق اجتماعي و يا فقدان آن به او كمك مي كند كه چگونه اين دو را به كار گيرد.

آدلر به شدت تحت نفوذ فلسفه ويهينگر قرار داشت ، و رد نظرية جبر گرائي را در نظريات ويهينگر كشف كرد . او دريافت كه بيشتر انتظارات انسان از آينده است كه او را بر مي انگيزد و نه تجربيات گذشته اش. ويهينگروآدلر، هيچ كدام معتقد به تقديرو سرنوشت نبودند.آدلرمعتقد بود كه انسان خود سرنوشت خويش را تعيين مي كند .

با وجود آنكه روان شناسي آدلر براي مدتي كنار گذاشته شد و آن را روان شناسي سطحي و خاص كودكان دانستند، ولي امروزه يك روانشناسي زنده به شمار مي آيد كه در برخورد با مسائل انسان ديدگاهي كل نكر، پديده شناختي، غايت انگار، و اجتماعي دارد، ديدگاه او در اين زمينه ها به خوبي از عقايد پيشينيان متأثر است و تأثيرات بسزايي بر افكار اعقاب خود داشته است. به عقيدۀ ويكتور فرنكل، آنچه كه آدلر انجام داده است و تحصيل كرده است، از ابداع نظريۀ كوپرنيك كمتر نيست و بايد آدلر را يك متفكر معتقد به اصالت وجود دانست. رولو مي اعتقاد دارد كه افكار آدلر وي را در انجام كارهايش مستقيما راهنمايي كرده است و راهگشاي خوبي براي او بوده است.

آلبرت اليس نظريۀ عقلاني-عاطفي خود را با روان شناسي آدلر هماهنگ و موازي مي داند و از افكار او تا حد زيادي متأثر بوده است. آبراهام مزلو نيز ديدگاه انسان گرايانه خود را از آدلر متأثر مي داند و بر كل نگري او ارج فراواني مي نهد.

بر طبق موضعي كه آدلر در نظام نظري و عملي خويش اتخاذ كرده است، تمام رفتار در يك زمينۀ اجتماعي رخ مي دهد؛ انسان مجبور است كه به ايجاد روابط متقابل بپردازد و علاقۀ اجتماعي از نيازهاي مهم انسان است.

روانشناسي آدلري جزئي نگري را به نفع كلي نگري رد ميكند و هيچ گونه تقسيم بندي دو بعدي ، نظير خودآگاهي و ناخودآگاهي ، را قبول ندارد . شناخت فرد را مستلزم سازمان ادراكي او و شناخت شيوۀ زندگيش مي داند. شيوۀ زندگي هم به ايمان و اعتقاداتي اطلاق مي شود كه فرد در روزهاي اوليۀ زندگي خويش كسب مي كند و يك الگوي ادراكي جهت دار است. نتيجتا يك شيوۀ زندگي نه صحيح است و نه غلط، نه طبيعي است و نه غير طبيعي، بلكه نوعي بينش است كه از طريق آن شخص خود را با توجه به شيوه اش در درك زندگي مي نگرد و انسان به وسيلۀ هدفهايش به جلو رانده مي شود.انسان به سوي يك هدف خود برگزيده حركت مي كند و چنان عمل مي كند كه گويي رسيدن به اين هدف آرماني به او امنيت خاطر مي دهد و عزت نفس او را حفظ مي كند.  زندگي در نظر او« بودن» نيست بلكه « شدن » است . آدلر جبرگرا نيست و به آزادي انتخاب مسئوليت و با معني بودن مفاهيم در طرح زندگي انسان معتقد است . در نظر او زندگي فاقد هر گونه معني ذاتي است و اين انسان است كه بدان معني و مفهوم مي بخشد، و هر كسي به شيوۀ خاص خودش به زندگي معني مي بخشد.

منبع:

نظريه مشاوره و رواندرماني ، دكتر عبدالله شفيع آبادي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ مهر ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۵۱:۵۷ توسط:123 موضوع: نظرات (0)